یه آرزو
هو السمیع
دنیای بچه ها خیلی قشنگه . پاک و بی ریا ؛ صاف و صادق با آرزو های کوچولو و قشنگ .
یادمه یه روز که مامان بزرگم « مامان بزرگ مامانم ؛ 6 سالم که بودمامان بزرگ خودم فوت شدند » رفته بودند گرگان خونه پسرشون ، من خیلی دلتنگشون شده بودم . قبل رفتن ازشون خواسته بودم من رو هم با خودشون ببرند اما چون کوچولو بودم و اذیت میکردم مامانم اجازه ندادن . صبح خیلی زود با خواهرم رفته بودند. از خواب که بیدار شدم کلی گریه کردم . هر روز چشام به راه بود که برگردند. یه هفته گذشت ، یه کفش دوزک که روی دیوار خونمون بود رو روی دستم گذاشتم و به سمت آسمون بالا بردم و گفتم گفش دوزک بپر و برو مامانی منو بیار . خواهش میکنم زود بیارشون . بعد فوتش کردم و کفش دوزک پرید به سمت آسمون . چشام دنبالش میکرد . لبخند روی لبم نشست . باور بچگیم بود که کفش دوزک میرسه بهشون . گفتم خدایا نکنه کفش دوزک از بال زدن خسته بشه! واقعا فکر میکردم کفش دوزک میره و بهشون میگه برگردند . عالم بچگی عجب عالمیه !!!
فردای اون روز مامان بزرگم برگشتند و انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودند.
الان که بزرگتر شدم میگم اگه قد بچگیمون به خدا ایمان داشتیم ، دیگه از آینده هراسی نداشتیم . از مشکلات بیمی نداشتیم . خودمون رو قربانی آینده هنوز نیومده نمیکردیم . حکمت و مصلحت خدا رو سقف زندگیمون میکردیم و با اعتماد به خدا پایه زندگیمون رو محکم میکردیم .
باور داشتیم خدایی هست ... خدایی هست .. خدایی هست .
شما آرزویی ندارید ؟ کفش دوزک ها منتظرند تا به سمت خدا پرواز کنند ...
- ۹۲/۱۱/۱۹