طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

۴۸ مطلب با موضوع «طلبگی» ثبت شده است

آداب وضو

۰۲ شهریور ۹۴

بسم الله

 

پانزده سالم بود که دعای وضو رو توی کتاب درسیم دیدم . خیلی ترجمه اش به دلم نشست . حفظ کردم (فقط ترجمه اش رو ) و از اون موقع اکثرا هر وقت وضو میگیرم با خودم تکرار میکنم .

یک روز که معاون مدرسه که آدم خیلی مومنی بودند سر کلاسمون پرسیدن چه کسی دعای وضو رو یاد داره ؟ همه ی دانش آموزان گفتن دعای وضو !!!

من دستم و بالا گرفتم و گفتم : خانم من یاد دارم 

ایشون گفتن همین طور که در حال وضو گرفتنی دعا رو بخون

خوندم و چه لذت بخش بود . یکی از دانش آموزان گفت : ما وقتی وضو میگیریم ترانه میخونیم و تو ...

خلاصه گاهی خیلی راحت میشه ثواب کرد یا اینکه روحت رو خدایی کرد . اون وقت ما چقدر دنبال حاشیه ایم و به دنبال ثواب میگردیم .

راه های خوب بودن زیاده فقط اراده می خواد . گاهی با خودم حساب کتاب میکنم و میبینم که چقدر دورم از این راه های خوب بودن آسون .

مثلا دائم الوضو بودن ، دعای وضو خوندن ، ذکر کفتن در همه حال از جمله پیاده روی و غذا پختن ، زیارت عاشورا خوندن صدقه دادن هر چند اندک ...

این ها روح رو بزرگ میکنه و با عث میشه برای خوبی های بزرگ تر قدم برداریم . همیشه همه چی زمینه می خواد . چقدر خوبه اینجوری زمینه اش رو فراهم کنیم

التماس دعا

سزاوار است وقت وضو گرفتن به طرف قبله بنشینى،و ظرف‏ آب را در جانب راست خود گذارى،و چون نگاهت به آب افتاد،این دعا را بخوانى:
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُورا وَلَمْ یَجْعَلْهُ نَجِسا
ستایش خداى را که آب را پاک‏کننده قرار داد،و آن را ناپاک نگردانید.
پس دست خود را پیش از آن‏که داخل ظرف‏ آب کنى مى‏شویى،و به هنگام وارد کردن دست در ظرف آب میگویى:
بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابینَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرینَ .
به نام خدا،و به ذات خدا،خدایا مرا از توبه‏کنندگان،و پاکى‏طلبان‏ قرار ده.
پس سه بار به سه کف آب،مضمضه[آب در دهان گرداندن]مى‏کنى و مى‏گویى:
اَللّهُمَّ لَقِّنى حُجَّتى یَوْمَ اَلْقاکَ وَاَطْلِقْ لِسانى بِذِکْراکَ
خدایا روزى‏ که ملاقاتت مى‏کنم دلیل محکم را به من تلقین فرما،و زبانم را به ذات گویا کن.
پس سه بار استنشاق مى‏کنى و مى‏گویى:
اَللّهُمَّ لا تُحَرِّمْ عَلَىَّ ریحَ الْجَنَّةِ وَاجْعَلْنى مِمَّنْ یَشَمُّ ریحَها وَرَوْحَها وَطیبَها
خدایا بوى بهشت‏ را بر من حرام مکن،و از کسانى قرارم ده که بو و نسیم و عطر آن را ببوید.
و در آغاز شستن صورت مى‏گویى:
اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ
خدایا چهره‏ام را سپید کن،روزى که چهره‏ها سیاه مى‏شود،و چهره‏ام را سیاه مکن،روزى که چهره‏ها سپید مى‏گردد.
در هنگام شستن دست راست مى‏گویى:
اَللّهُمَّ اَعْطِنى کِتابى بِیَمینى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِیَسارى وَحاسِبْنى حِسابا یَسیرا
خدایا پرونده‏ام را به دست راستم بده،و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم،و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن.
و به وقت شستن دست چپ مى‏گویى
اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى کِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَةً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِکَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّیرانِ
خدایا پرونده‏ام را به دست چپم وا مگذار،و از پشت سرم در اختیارم قرار مده،و آن را بسته به گردنم ننما،و از پاره‏هاى آتش به تو پناه‏ مى‏برم.
پس با رطوبت دست راست جلوى سر را مسح کن،و در آن حال بگو:
اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَکَ وَبَرَکاتِکَ .
خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان.
آنگاه پاهاى خود را مسح کن،و هنگام مسح بگو:
اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ یَوْمَ تَزِلُّ فیهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْیى فیما یُرْضیکَ عنّى یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ
خدایا مرا بر صراط ثابت بدار،روزى که‏ قدمها مى‏لغزد،و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى‏کند قرار ده،اى داراى بزرگى و اکرام.
چون از وضو فارغ شدى بگو:
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوةِ وَتَمامَ رِضْوانِکَ وَالْجَنَّةَ .
خدایا از تو مى‏خواهم کمال وضو،و کمال نماز،و کمال خشنودى‏ات و بهشت را.
و بگو:
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ
ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است.
و مى خوانى سوره قدر را سه مرتبه.
و سوره«قدر»را سه مرتبه میخوانى،آنگاه پس از فراغت از وضو،بوى خوش‏ استعمال مى‏کنى،

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ میشه ، نمیدونم ، گاهی نوشتن از حوصله خارج میشه و گاهی تنها چیزی که آرومت میکنه دفتر خاطراتته .

این دفتر میخواد صفحه وبت  باشه یا خود دفتر و قلم...

خودم یه دونه دفتر خاطرات دارم که قبل وبلاگ نویسی ، تمام هم و غمم رو اونجا مینوشتم .

الان خیلی هواشو کردم اما ازم دوره .

دلم برای خونم تنگ شده ، برای پردیسان ، برای مسجدمون و حتی برای بچه همسایه که خیلی به همسرم وابسته بود و من حسودیم میشد ...

حس زنانه ، گاهی برات پررنگ میشه و گاهی خیلی کمرنگ .

طلبگی ، طلبگی خیلی معنی داره اما خوشا به حال کسی که واقعا درکش کنه . گاهی میشد که سختی این مسیر اذیتم میکرد اما گاهی دلم برای همین سختی دلتنگ میشه .

نمیدونم ، نمیدونم امام زمان ( عج ) نگاشون به خونه طلبگی ما چه جوریه ؟

رضایت دارند یا نه ؟ اما همین که نگاه دارن ایشون ، برام دلگرمیه ...

تو این قریب به یک سالی که قم بودم همیشه تو ذهنم بوده ، چیکار باید بکنم که آقا بین این همه خونه ، به خونه ما هم نظری داشته باشن که خاص باشه ...

پیدا کردن جوابش سخته !

گاهی دلم میخواسته روستای جمکران باشم که هر وقت دلم میخواد مسجد آقا باشم . اما میدونید آخرش به چه نتیجه ای رسیدم ؟

به اینکه :

کعبه از سنگ سیاهیست که ره گم نکنی

حاجی احرام به جای دگری بند

ببین یار کجاست ...

عاشق این عبارتم . حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست .

زندگی خیلی دورم کرده از آرزوهای بچگیم . از اون موقع ها که دلم پاک بود اما الان چی ؟

شایدم ضعفه ایمانه و من غرق خیلی چیزای بی ربط شدم . هر چی که هست عجیب دست و پامو بسته . عجیب سرگردونم کرده .

خدا جونم دلم خیلی برات تنگه ... خیلی


 

  • همسر یک طلبه

خود کفایی

۲۹ بهمن ۹۳

گفت : بیایید صف اول بشینیم تا صف کامل شه

منم که عاشق صف اول نماز ، از خدا خواسته زودی رفتم

کنارش نشستم . بدون اینکه حواسم باشه چشمم به کیفی که چادر و سجاده داخلش بود دوخته شده بود

گفت : تولید برای خود کفایی

هر چی کیف میخرم طولی نمیکشه که پاره و از کار افتاده میشه

دیگه لازم دیدم دوخت کیف رو یاد بگیرم . الان دیگه برای هر مناسبتی یک کیف دارم . در طرح ها و رنگ های مختلف

کیفش چرم بود و زیبا ، یه جور خود کفایی و تولید داخلی

سر و وضع لباسشون گویای سر درون بود

کلا اینجا همه یکرنگ اند . ساده و بی آلایش

فقط ده درصد این قشر متفاوتند و همون ده درصد تو چشم مردم زمانه

عایا پردیسان و پردیسان ها دیده می شوند ؟؟!!

هر روز که میگذره تازه میچشم طعم طلبگی رو ...


 

  • همسر یک طلبه

سلام

جایتان خالی ...

اینجا و در این قسمت از بهشت ، اساساً زمستان ، حداقل امسال معنایی ندارد . بهاری بهاری است ...

نمی دانم اما خیلی هم خوب نیست به گمانم . آخر ، زمستان هم لازم است smiley

 

  • طلبه ای به نام من

امام رضا

السلام علیک یا سلطان ...

  • طلبه ای به نام من

شعر اقتباسی زیبا به بهانه ی بیستم محرم الحرام

( دهمین روز شهادت امام حسین علیه السلام )

خوشا گریه ، نه این گریه !!                                                      

خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت ، چو روزی پسرش رفت ...

خوشا قصه ی یعقوب !!                                                         

که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است ...

خوشا چاه !!                                                                     

همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و

 نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا و

 نه انگشت کسی گم شده آن جا و

کنارش نه تلی بود نه تپه !!

 وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه ...

خوشا قصه ی یعقوب !!                                                          

 که گودال ندارد

 وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که  « الشّمر ... »

عجب مجلس گرمی شده این جا ،

همین کنج اتاقم که به جز من و به جز روضه ی ارباب ،

کسی نیست و انگار که عالم همه جمعند همین جا !   

 و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار،گرفتند دمِ حضرت ارباب :

حسین جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان...

  • طلبه ای به نام من

و عین

حرف اول عشق است

مثل

حرف اول عاشورا ...

  • همسر یک طلبه

با عرض سلام و وقت به خیر

ان شاالله از این روزهای پربرکت فیض برده باشید و بنده رو هم از دعای خیر فراموش نکرده باشید .

عین مثل عشق ، عین مثل عاشورا

امام حسین سلام الله علیه و محرم و عاشورا و لباس سیاه ، عشق و نفس ماست .

الان در شهر عاقایی هستم . اینجا گناباد روز دهم محرم مراسم تعزیه خونی و نخل گردونی برگزار میشه که خیلی جالبه . این مراسم از هفت صبح شروع و تا اذان مغرب ادامه داره که خیلی مفصل ، روز عاشورا رو به تصویر میکشه .

حالا براتون کلیپی از این مراسم رو خواهم گذاشت .

امروز به عیادت دو مریض تصادفی که در کما بودند رفتیم . برای اولین بار و ان شاالله برای آخرین بار بود . فقط تصویرشون رو از داخل مانیتور مشاهده می کردیم و هیچکس اجازه ورود به اتاق رو نداشت .

نرگس هشت ساله که 50 روزی بود که در کما بود . اینطور که با مادرشون هم کلام شدم اهل کرمان بودند می گفتند :

 روز اول که نرگس رو به بیمارستان آوردیم در حالی که برادر شوهرم فوت کرده بود و همسرم برای تشیع جنازه برادرش رفته بود دکتر به من گفت بچه شما در حالت کماست و امکان زنده بودن براشون صفره ، به همسرتون بگید کارهای مربوط به دفن و مراسم و... انجام بدن و به اقوام پیشنهاد اهدای عضو داده بودن که اونها از گفتن به من امتناع می کردن .

اما من قبول نکردم و همچنان به خداوند امیدوارم . بعد گذشت 25 روز دخترم چشمش رو تکون داد و به حالت نیمه کما وارد شد . من توی حیاط بیمارستان چادر زده بودم و هر کس برای ملاقات می اومد به من تسبیح و مهر و قرآن می داد و می گفت امیدت به خدا باشه . دکترها گفتند اگه میتونی با نی به دخترت آبمیوه و پودر مقوی بده که اگه معده اش قبول کرد شانس زنده موندن پیدا می کنه . این کار رو کردم و معده اش قبول کرد و کم کم جون گرفت و رنگ و روش باز شد . الان با گذشت پنجاه روز دخترم هنوز در حالت نیمه کماست . من همچنان امیدوارم و دارم دعا میکنم ... 

امروز وقتی داشتم از مانیتور به دخترش نگاه میکردم چند بار دستاش رو تکون مختصری داد اما کامل نمی تونست و بی هوش بود. واقعا ارزش فرصت زندگی و زنده بودن رو اونجا میشه فهمید . مرز بین زنده ماندن و مردن .

هنوز هم تصویر تو ذهنمه و جلوی چشمام . از خدا خواستم به حق امام حسین و بیمار کربلا ان شاالله شفا بگیرن و امشب به حق یتیم های کربلا امام حسین علیه السلام به مریض های کمایی سر بزنه .

و مریض دیگه از اقوام عاقایی هستن و از حالت کما تازه بیرون اومدن اما به علت خونریزی شدید بهشون بیهوشی میزنن تا به علت درد زیاد به هوش نباشن . ایشون مادر یک بچه 6 ساله اند .

لطفا امشب این دو مریض و همه ی مریض ها رو از دعای خیرتون فراموش نکنید . شما هایی که دلتون پاکه ؛ با دل خداییتون دعاشون کنید .

 

  • همسر یک طلبه

الان چه خبر 3

۱۱ مهر ۹۳

به نام خدا که رحمتش بی اندازه است و مهربانی اش همیشگی 

سلام ‌ من دو باره برگشتم . البته این رفتن نه اختیاری بلکه جبر زمانه بود . حالا علتش رو خواهم گفت . 

احوال همگی خوبه ان شاالله ؟  روزگار چه طور میگذره ؟ الهی شب و روزتون خدایی باشه و زندگیتون آفتابی ...

تو این مدت اتفاق ها و حوادث بسیار بود و جاتون همواره سبز و خرم . از مهمترین وقایع مهم در عصر حاضر جشن عروسی من و عاقایی بود . قطعا مطلع شدید و دعای عاقبت به خیری رو از خیلی قبل ترها برامون روونه خونه بخت کردید ان شاالله تعالی . 

قرار بر این شد که من ؛ عاقایی و خانواده ایشون برای مرتب کردن کلبه ی عشقمون راهی قم - پردیسان بشیم . حسی عجیب بود . از خراسان بزرگ راهی قم شدیم.  طولانی بودن مسیر ته دلم را خالی میکرد .گاهی دلم بد میگرفت . هر چقدر از شهرمون فاصله میگرفتیم . فکرهای عجیب و غریب به ذهن خطور میکرد . ایا این مرد تکیه گاهیست که جای تکیه پدرم را میگیرد ؟ آیا من دختری که سختی را تا جای ممکن تجربه نکرده بودم بر من سخت خواهد گذشت ؟ و هزاران فکر دیگه... 

برای اولین بار پاگذاشتن تو یه شهری که برات ناشناخته است حس غریبی داره . به نگاه اولم قم یه شهر با خیابون های کوچیک  ؛ یکمی نامنظم و شلوغ پلوغ اومد . چیزی خلاف انتظارام . یه چیزی شبیه شهر های جنوبی که نمی خوام اسم ببرم . اول اش که وارد شهر شدیم از یه جای داغون و پر از خونه های کاه گلی  وارد شهر شدیم ( از مسیر جاده قم - گرمسار ) . که دلتنگی رو بیشتر میکرد . به عاقایی گفتم  دفعه بعد که با مامان و بابام اومدیم لطفا از یه مسیر آباد وارد شهر بشیم . نمی خوام نگرانم بشن و ایشون هم گفتند حواس ام هست و خیالت راحت . 

آروم آروم و پرسان پرسان وارد پردیسان شدیم . حقیقتا جای مرتب و شیکی بود . دل تو دلم نبود . دوست داشتم خیلی زود خونه ای که قراره با محبت بسازیم رو ببینم . قبلا عاقایی عکس هایی رو از پردیسان و خونه نشونم داده بودند . وارد مجتمع که شدیم یکمی جا خوردم راستش فکر میکنم کیفیت عکس ها یکمی بالا بوده . ولی خوب واقعا بی انصافی نباشه خوب جاییه . اما خودم از این شکل که همه ی طلاب اینجا جمع شدن خوشم نمیاد . اصلا ایده جالبی نیست . به نظرم روحانیت و فضای حاصل از اون باید در بین مردم حاکم باشه . بیشتر دوست دارم با اقشار دیگه مردم در ارتباط باشیم . تو هر کوچه و محله باید یک یا چند روحانی باشه . همین حضود خیلی می تونه تاثیر گذار باشه . میتونستند به جای اینکه این همه مجتمع در کنار هم در بیرون شهر بسازن . همین ها رو بلوک به بلوک یا مجتمع به مجتمع تو سطح شهر پخش کنند. قم واقعا از فضای شهر آخوندی داره خارج میشه . 

وارد خونه شدیم . خونه مرتبی بود . دوست داشتم هر چه سریع تر کار نظافت تموم بشه و زود زود زندگی مشترکمون رو آغاز کنیم . 

من و عاقایی دست به کار شدیم و کمربند نظافت رو محکم بستیم . من که حقیقتا لذت می بردم . 

از قضا همسایه هامون اصفهانی و شیرازی بودند . دقیقا دو شهری که ایام نامزدی اون جا رو برای مسافرت انتخاب کرده بودیم . خاطرات زیبایی رو به ذهن میاره . 

بعد مرتب کردن خونه ؛ نوبت به خرید جهیزیه رسید . از قبل به همراه اقا طلبه از سایت های مختلف وسایل مورد نیاز و امکاناتشون رو بررسی کردیم . یک لیست نوشتیم و دونه دونه قیمت ها رو از اینترنت در آوردیم . 

به درخواست دوستان لیست جهیزیه رو می نویسم : 

دو تخته فرش ( یک تخته 12 متری و یک تخته شش متری )

لباسشویی

تلویزیون 

جاروبرقی

یخچال

اجاق گاز

 از جایی که موجودیمون اندک بود وسایلی مثل ؛ آبمیوه گیر - چرخ گوشت - اتو پرس - مایکروفر - سرویس چوب - از لیست جهیزیه حذف شد.

خوب کم و کسری هایی بود اما آرامش عاقایی برام مهمتر بود ...

پدرم از جایی که می دونستن این کمبود ها چقدر برام سخته و جهت کمک به عاقایی وسایل ذیل رو برام تهیه کردند :

سرویس قابلمه - سرویس آشپزخانه - سرویس پلاستیک - سرویس چینی - سماور و چایی ساز - چرخ گوشت - ابمیوه گیر - زودپز - و وسایل ریز دیگه ...

بعد خرید وسایل  راهی شهرمون شدم . حالا نوبت بحث مراسم شده بود . کارها قبلا با مشورت عاقایی هماهنگ شده بود . ایشون هماهنگ شدن ها رو به من سپرده بودند . 

برای انتخاب تالار ؛ خیلی پیگیر بودم . قیمت ها همه کذایی بود . به پیشنهاد اقایی تالار سپاه رو هماهنگ کردم که مکان فوق العاده زیبایی بود و در عین حال ارزون قیمت . هم ورودی و هم غذا .

پذیرایی مون یک نوع غذا دقیقا به تعداد مهمون هایی که با کلی زحمت از اومدنشون مطمئن شده بودم بدون هیچ اسرافی - یک نوع شیرینی و دو نوع میوه رو شامل می شد . 

از یک گروه مولودی خون دعوت کرده بودیم که اصلا از کارشون خوشم نیومد و حیف پولی که بهشون دادیم . این گروه رو هم به هزار و یک زحمت جور کردیم . بعد میگیم چرا تو جشن ها مطرب میارند . خوب اول امکانات و دسترسی ها رو اسون کنید و البته هزینه ها رو بعد انتقاد . هم برای جشن داداشم و هم جشن خودم هر بار برای مولودی خون 600هزار تومن هزینه شد که به نظرم خیلی خیلی زیاده این هزینه ها . در صورتیکه اگه ارک زن دعوت کنی 200 تا 300 هزاره . خوب چرا باید اینجور باشه ؟ نه مجلس گردون هایی داریم که جشن پاک و شادی برامون اجرا کنند نه اینه هزینه هاشون کمه . خوب چه انتظاری میشه از خلق الله داشت . باید تشویق و امکانات باشه تا جذب بشن دیگه ...

یک شب عروسی شون میخوان شاد باشه وقتی میبینن که شرایط و امکاناتی که از حلال بتونن اون شب رو خاطره انگیز کنن نیست خوب هدایت میشن به اون سمت دیگه  ! 

به امید اینکه تو هر شهری این امکانات بدون هیچ زحمتی مهیا بشه ...

گاهی دیدم هزینه رفت و آمد که بماند هزینه مکان خواب تو هتل رو هم باید صاحب مجلس براشون در نظر بگیره !!!

ماشین عروس رو خودمون تزیین کردیم و آرایشگر هم که آشنا بود و لباس عروس رو هم از ایشون با قیمت مناسب کرایه کردم . 

آتلیه و فیلم برداری جمعا شد 760 هزار تومن که خانم فیلم بردار لحظه خداحافظی بهمون گفتند : 

« این رو واقعا میگم از اینکه به جشن شما دعوت شده بودم خیلی خوشحالم . یه جشن ساده و خوب . من جشن های مایه دارهای زیادی رفتم اما جشن شما یه چیز دیگه بود . براتون آرزوی خوشبختی دارم »

من رو بگید داشتم ذوق مرگ میشدم . بهشون گفتیم قم تشریف اوردید در خدمتیم . 

خلاصه 12 شهریور جشنمون بود و عصر فرداش به همراه خانواده من و عاقایی و عموی عاقایی راهی قم شدیم .

در حال حاضر زندگی مشترکمون شروع شده . ار آینده چیزی نمیدونم . خوب یا بد فقط خدا عالمه . تا اینجا با همه ی سختی ها و شادی ها اومدم . هنوز اول راهم و انتها نا پیداست . فقط میدونم برای هدفم این مسیر رو ادامه میدم و ان شاالله خداوند یاری دهنده است ...

برای زندگیمون ؛ برای من حقیر ؛ برای عاقایی دعا کنید که  نیازمند دعاتونیم ...

 

زندگی جیره ی مختصری است ...

مثل یک فنجان چایی ...

و کنارش عشق است ...

مثل یک حبه قند ..

زندگی را با عشق ؛ نوش جان باید کرد ...

 

سهراب سپهری

 

 

 

  • همسر یک طلبه

رضایت

  • طلبه ای به نام من

الان چه خبر 2

۱۵ مرداد ۹۳

 هو النصیر

 عاقایی یه برگه برداشتن ، انتهاش رو خط قرمز کشیدند با یه مبلغ نهایی و بهم گفتن که حالا هر چی دوست داری اون بالا بنویس و نقاشی کن ، من کاری به جزئیات ندارم فقط از این مبلغ زیاد نشه sad من هم که کلا زن مطیع و به راهیم کلی دارم حساب وکتاب میکنم که همه چی به خوبی و خوشی بگذره . یه مجلس با کیفیت اما تا جایی که ممکنه کم هزینه .

 حقیقتش اولین باره تو زندگیم برام خط قرمز کشیده میشه . سخته اما خوب از جایی که ایشون انتخاب خودم بودن ، تحمل این سختی ها شیرین میشه . گاهی از اینکه برای هزینه ها باید چرتکه بکشم و خرجیمون از جوجه سرمایه مون بالا نزنه ، دلتنگم میکنه . با خودم میگم آیا لازم بود تو که خدا رو شکر خونه بابا کم و کسری نداشتی و هرچی میخواستی ، ازت دریغ نمی شد ، 600 کیلومتر اون طرف تر جواب بعله بدی و تو این مدت مدام ماشین حساب دستت باشه که چی ؟ یه وقت کم نیاری .

 گاهی گذران روز ها برام دشوار میشه ، ثانیه ها رو میابم و یکی یکی در چرتکه ی دل حساب و کتاب میکنم  و به این میرسم که بودن در کنار " او " پایان همه ی دلواپسی هاست .

 در نهایت به خودم امید میدم و اطمینان دارم از برکت این سفره .

گاهی دستت بدجور بی نمک میشه . اما خوب  چه میشه کرد باید گذشت . باید گذشت تا دریا شد ...

آقا طلبه چند روزی رفتند اردو تابستونی و مسولیت جشن عروسی و مشخص کردن هزینه ها رو به عهده ی من گذاشتند . تقریبا همه چیز آماده است تا تصمیم نهایی گرفته بشه .

همچنان سرم شلوغه و خیلی هم استرس دارم  . خدا کنه همه چیز به خوبی پیش بره .

 التماس دعا دارم ...

 

  • همسر یک طلبه

الان چه خبر ؟؟

۱۱ مرداد ۹۳

هوالنصیر

 ذوق و شوقی که یک دختر در بنا کردن زندگیش دارد را نمی شود با هیچ چیزی تعویض کرد . طعم شیرینش را ، اگر که بگذارند و به تلخی نگراید تا همیشه در کامش خواهد ماند .

 هر روز و هزار بار در ذهن چیدمان خانه اش را مرور میکند و تمرین خانه داری او را به وجد می آورد . خانم خانه شدن برایش بسیار دل انگیز است . اینکه مدیر داخلی خانه اش باشد و مورد اطمینان همسرش ، به او آرامشی  میدهد بس عظیم و فراموش نشدنی . اینکه  باید سرباز خانه همسرش باشد . اینکه باید حافظ ارزش های خود و مهربانش باشد ، آرامشی ست وصف نشدنی .

 نمیدانم چرا گاهی به دلم ، بد راه میدهد . میترسم کلبه ی عشقمان بنا نشود و شاید شیطان دارد دسیسه میکند . شاید هم زیادی به زندگیم دل بسته ام و روزگار شهرت دارد در بی وفایی . چشم دیدن کلبه مان را ندارد و هزار بار با خود خواهم گفت کور شود آنکه نخوهد دید خوشبختی مان را .

-----------------------------------------------------------------------------

 این روزها درگیر برنامه ریزی برای جشنمون و رهن خونه و خرید وسایل هستم . عذر می خوام اگه دیر به دیر وبم رو به روز میکنم .

 برای عاقبت به خیری مون دعا بفرمایید .

 ان شاالله بعد خرید جهیزیه ، با توجه به نظر دوستان لیست اون رو در وب قرار میدم .

 یا علی

  • همسر یک طلبه

آرامشِ رمضانی

۳۰ تیر ۹۳

هو السمیع العلیم

سلام ؛ وقتتون به خیر

ماهتون عسل و طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق تعالی ان شالله .

تو این روز ها حتما براتون پیش میاد یه حرفی ، حدیثی ، جمله ای یا داستانی سخت به فکر فرو ببردتون .

از مامانم یاد گرفتم که به دو چیز همیشه بگم چشم ، یکی مامانم و یکی خدا . ( سریال مدینه )

چند بار شده به خدا بگیم چشم ، اونم بی چون و چرا ؟؟

با کوچکترین مشکل زود جا می زنیم . فوری گله و شکایات رو ردیف می کنیم و عبادات و حسناتی که معلوم نیست با چه نیت و هدفی انجام دادیم رو به رخ خدا می کشیم .

ان شاالله که در شب های احیا بنده رو هم از دعای خیرتون فراموش نکرده باشید .

شب نوزدهم ماه مبارک بود که خونه موندم و احیا مو با ارتباط مستقیم شبکه استانی سپری کردم . بعد اتمام دعا ، پخش زنده مراسم احیا از مشهد الرضا بی اختیار دل ها رو روانه ی حرم می کرد .  آقایی که تماس گرفتند ازشون خواستم اگه امکانش هست شب بیست و سوم ، احیامون رو با هم حرم باشیم و ایشون هم از جایی که خیلی پایه اند و مهربون با جون و دل نظر موافقشون رو اعلام کردند .

این شد که عصر راهی مشهد شدم و قرارمون با آقامون شد فلکه پارک مشهد الرضا . خیلی وقت بود آقا طلبه خودم رو ندیده بودم و بسیااااااار دلتنگ . همین طور داشتم تو حاشیه پارک قدم میزدم تا آقایی از راه برسند که آقایی رو دیدم که داشتن برام دست تکون میدادن . اقایی با لباس سفید طلبگی ، چشم نخورند خیلی زیبا شده بودن . بهشون گفتم عاقایی چه خوشگل شدید .

ایشون هم از بس که متواضع اند گفتن بعله ، خوشگل تر ... ( اعتماد به نفس در حد تیم ملی )

از شدت تشنگی داشتیم شهید می شدیم که دو بطری آب معدنی گرفتیم و راهی سمت حرم شدیم . نرسیده به حرم جاتون خالی افطار کردیم و از جایی که خیابون های منتهی به حرم برای جلوگیری از تردد ماشین ها بسته شده بود ، پیاده به سمت حرم راه افتادیم . 

هوای بسیار دل انگیز که با حضور عاقایی شاعرانه هم شده بود در حالی که دعای جوشن کبیر هم از حرم در حال پخش بود و معنویت فضا رو دو چندان کرده بود . فضایی عارفانه و عاشقانه .

اطراف حرم مملوء از جمعیت بود . چون ازذحام جمعیت زیاد بود و وقت هم تنگ ، روبه روی مدرسه علمیه نواب ، ورودی حرم نشستیم و دعا رو زمزمه کردیم . بعد دعا رفتیم دارالحجه برای خووندن نماز و قرآن به سر . 

عجب حس و حالی میشه احیا گرفتن در محضر آقا . اصلا انگار آقا ناز مهمون می خرند . همچین خالی از دلتنگی میشی که انگار غمی تو دلت نیست . آقا طلبه اونقدر خواستنی و معنوی شده بودن که هزار بار می خواستم فداشون بشم و بهشون افتخار میکردم . در کنارشون یه آرامش خاصی بهم دست داده بود که نمی خواستم با هیچ چیزی عوضش کنم . 

به آقا توسل کردم و واسطه قرارشون دادم و برای همه دعا کردم چه اونهایی که دل شکسته بودن و فشار دلتنگی رو مضاعف کرده بودن ، چه اونهایی که مرهم زخم اند . گفتم خدایا همگیمون رو عاقبت به خیر کن و من گذشتم از هر کی که دلتنگم کرد . تو جواب گذشت منو ، آرامش ، دل مهربون و گشاده ، توفیق در اخلاص و بندگی ، پاکی و و خوبی به دور از ریا و تکبر و غرور و نخوت ، عاقبت به خیری و محبت و مودت بین خودم و آقایی و ... تا دلتون بخواد دعا کردم . کاسه خالی بردم در خونه ی حق تعالی و به قدر کرمش خواستم . برای شما هم دعا کردم . 

خلاصه شب خوبی بود تا خالی از دلتنگی و دغدغه بشی . اصلن این شب ها بهانه ایه واسه خدایی شدن ، بنده شدن . تا هی خودتو واسه خدا لوس کنی و او با کرمش دست رو سرت بکشه و اشکاتو پاک کنه . یه حسی که قابل گفتن نیست و اطمینان دارم خودتون بهتر درکش کردید . شب بزرگیه و درک کردنش دشوار . اون شب از بهترین شبهای زندگیم بود . ان شاالله که مقبول درگاه حق تعالی گردیده باشه .

بعد مراسم برای سحر خونه ی یکی از دوستان آقایی مهمون بودیم و رفتیم خونشون . آشنایی با افراد جدید رو دوست دارم . باعث کسب تجربه میشه . 

لحظه ای که داشتیم از حرم برمیگشتیم دوباره افرادی رو میدیدم که با خروج از حرم به بد حجابی رو می آوردن . نمیتونم بفهمم چرا ؟ و نمی خوام هم بفهمم . اما ای کاش درک کنیم قدر لحظاتی که بهمون داده میشه رو بدونیم ...

 

پ.ن : در جایی خواندم که نوشته بود : « شب های قدر ، مراسم محرم ، ماه رمضان و ... ، همگی برای ما تبدیل به رسم و رسوم شده اند و عادت . دیگر خیلی وقت ها آن کارکرد را ندارند برایمان ... آن معنویت را ندارند ... چون عادت است ؛ چون رسم است ... نباید درگیر عادت ها شد و نباید این روز ها را و این فرصت ها را عادی نگاه کرد ... »

دقیقاً همین طوره ... خدا یا ! این فرصت ها رو برای ما عادی نکن ...

  • همسر یک طلبه

هورااا

۱۵ تیر ۹۳

هو السمیع
 

با عرض سلام و ارادت خدمت دوستان بزرگوار

وقتتون به خیر و طاعاتتون قبول درگاه حق تعالی

امروز آقاطلبه بهم خبر خوشی دادند . خدا رو شکر پول رهن خونمون داره جور میشه . به احتمال زیاد داریم راهی قم میشیم . پردیسان قم ؛ اسمش رو چند باری از آقایی شنیدم اما هنوز خودم موفق به زیارتش نشدم .

پردیسان ؛ اسم قشنگیه به نظرم . شنیدم طلاب قم اونجا ساکن اند . باید جای جالبی باشه . تجربیات زیادی رو میشه اونجا کسب کرد . فضای طلبگی ، باید قشنگ باشه . خودم هنوز اونجور که باید حس اش نکردم . نمیدونم شاید اسون باشه و شاید هم دشوار اما اطمینان دارم شیرینه .

از یک زندگی عادی وارد یک جو طلبگی شدن ، کمی مبهم و استرس زاست اما هیجان انگیز.

قبل عقدم ، دوستان هم دانشگاهیم مدام بهم میگفتن بابا چرا طلبه ، چرا سختی ، یکی شون میگفت : چرا همیشه امور دشوار رو قبول میکنی . همیشه سخت ترین راه ها رو انتخاب میکنی ؟

بهش گفتم چون هیجان داره. من زندگی آروم و یکنواخت رو دوست ندارم . دلم می خواد با آدم ها بزرگ منش آشنا بشم . با زندگیشون ، با مدل رفتارشون ، اینکه فرقشون با ما چیه که همیشه آرامش تو چهره شونه .

اره دارم وارد فضای جدیدی میشم که باید خودم رو بسازم . خودسازی رو دوست دارم . پیشرفت فرهنگی ، علمی ، عقلی ، افکاری ، اجتماعی برام لذت بخشه .

میدونم راهی که اومدم شاید آسون نباشه اما طعم شیرینش تو کامم نشسته. دلم برای یه لحظه هایی خیلی تنگه .

خدایا لیاقت میخوام ازت . توفیق و اخلاص می خوام . برای خودم ، آقایی ، داداشم و همه طلاب . می خوام که کمک کنی سرافراز راهت باشیم . شیطون همه جا هست . وسوسه هاش همیشه سر راهه . به بزرگیت قسم ما رو لایق این مسیر قرار بده . حتی یه لحظه ما رو به حال خودمون رها نکن .

ما رو از بند تعلقات دنیایی رها و به آسمون وابسته تر کن . آمین یا رب العالمین

در این لحظات عزیز لطفا برامون دعا کنید تا بقیه هزینه هامون هم جور شه و ان شاالله به زودی زندگی مشترکمون رو شروع کنیم .

شما رو در شادیمون شریک میدونم .

التماس دعای عاقبت به خیری دارم ...

خدایا شکرت

  • همسر یک طلبه

با سلام ...

چند روزی دسترسی « همسر طلبه » با مشکل مواجه شده و باز من مزاحمتون شدم wink

البته « همسر طلبه » ، دلشون برای همه ی مخاطبای مهربون وبلاگ ، تنگ شده ...

امروز ، هفتم تیر ، سالگرد شهادت آیة الله دکتر بهشتی و همراهان ایشون هست . شخصیت و منش اخلاقی و فکری ایشون ، الگویی بزرگ برای همه ی ما می تونه باشه . تصمیم گرفتم چند مورد از خاطرات جالبی که در مورد ایشون نقل میشه رو براتون بنویسم . امیدوارم بپسندید ...

1) طلبه ی جوان هر روز می‌رفت دبیرستان ها و درس انگلیسی می‌ داد ؛ پولش هم می‌شد مایه ی امرار معاش . می‌ گفت این طوری استقلالم بیشتره ، نواقص حوزه رو بهتر می‌ فهمم و با شجاعت بیشتری می‌ تونم نقد کنم . بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می‌ کرد . ( پ.ن از من : یعنی شهریه ی حوزه رو نمی گرفتن . )

2 )شهید بهشتی می گفت : روحانی با مردم ودر مردم زنده است وبدون آنها مُرده . این ها را گفت و گفت : خدمت بی منت وگره گشایی ؛  این هاست که مردم از یک روحانی می خواهند . می گفت : روحانی و مردم مثل ماهی و آبند . ماهی بدون آب می میرد .

3 ) دعوت شده بود برای سخنرانی . گفت : اول من رو بشناسید بعد دعوتم کنید . گفتند : می شناسیم ! گفت : من روحانیِ هستم که نعلین نمی پوشم، تنها با افراد مذهبی در تماس نیستم ، بلکه با افراد به ظاهر غیر مذهبی هم سر و کار دارم . اگر فردا دیدید عده ای بدون ریش و با کراوات به خانه و محل کارم می آیند تعجب نکنید . حالا خواستید برای سخنرانی می آیم .

4 ) خانمِ خونه رفته بود با ارث پدری خودش فرش خریده بود . رو کرده بود به خانم و گفته بود : شما آزادید ، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است . خانم طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت ، حتی یه لحظه ! خودش رفت و فرش رو فروخت .

5 ) همه در ساختمان نخست وزیری جمع شده بودند برای جلسه . باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره . اومده بود که آماده شید بریم ؛ همه منتظر شمایند . بهشتی عذر خواسته بود . گفته بود : جمعه متعلق به خانواده است ، قرار است برویم گردش . اخم باهنر رو که دید گفت :  بچه‌ ها منتظرند ، سلام برسونید ، بگید فردا در خدمتم .

6 ) زمان شاه بود ؛ آمدند پیش بهشتی و گفتند : حالا که « مرگ بر شاه » همه‌گیر شده ، شعار جدید بدیم . « شاه زنازاده است ، خمینی آزاده است » . بهشتی آشفته شده‌ بود . گفت : رضاخان ازدواج کرده ، این شعار حرام است . از پلکان حرام که نمی‌ شود به بام سعادت حلال رسید .

7 ) آمدند و گفتند : « الآن بهترین موقعیت است ، برای کمک به پیروزی انقلاب ، آمار شهدای 15 خرداد را بالاتر بگوییم ، خیلی بالا ، این ننگ به رژیم می‌چسبد » . بهشتی بدون تعلل گفته بود : با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید ؟ اسلام با صداقت رشد می‌کند ، نه با دروغ .

8 ) بنی صدر که فرار کرد ، زنش را دستگیر کردند . بهشتی زنگ زد که زن بنی صدر تخلفی نکرده باید زود آزادش کنید .‌ آزادش نکردند . گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم . می‌گفت : « هر یک ثانیه که در زندان باشد گناهش گردن جمهوری اسلامی است ».

9 ) اجلاس پایانی خبرگان قانون اساسی بود . خستگی توی چشمای همه معلوم بود . همه ی نماینده های سیاسی کشور ها اومده بودند . بهشتی رفته بود جلو و با تک تک اون ها دست داده بود و با سه زبان از اون ها تشکر کرده بود ؛ انگلیسی ، عربی و آلمانی . تعجب کرده بودند ؛ تصویری که از یه روحانی ساخته بودند ، این طوری نبود ...

10) شخصی با جدیّت گفته بود : بهشتی سنّیه ، توی اذان ، اشهد أنّ علیّاً ولی الله رو نمی گه . دوستش بهش گفته بود : شب بیا مسجد و پشت سرش نماز بخون تا بفهمی که اشتباه می کنی . به بهشتی هم سپرده بود که فلانی میاد ، شما این جمله رو بلند بگو . بهشتی اذان و اقامه رو گفت ولی خبری از این جمله نشد . به بهشتی اعتراض کرد که هر شب می گفتی ، حالا چرا امشب نگفتی ؟ بهشتی گفت : اگر امشب می گفتم ، به خاطر اون آقا بود نه به خاطر امیرالمومنین .

ببخشید که این مطلب ، کمی طولانی شد ...

اگه مایل بودید می تونید برای مطالعه ی خاطرات بیشتر از زندگی شخصی ، خانوادگی و سیاسی ایشون به کتاب « سیره ی شهید بهشتی » اثر دکتر غلامعلی رجایی یا کتابچه ی « صد دقیقه تا بهشت » اثر آقای مجید تولایی مراجعه کنید .

                               شهید بهشتی

  • طلبه ای به نام من

 خانم دکتری که پنج فرزند و دو دکترا دارد

بسیاری از جوانان به خصوص دخترخانم های محترم بر این عقیده هستند، که ازدواج و فرزندآوری دو موضوعی هستند که باعث عقب افتادگی اجتماعی و تحصیلی آنها می شوند، موضوعاتی که به گفته بسیاری از افراد موفق، از مهم ترین علل پیشرفت و موفقیت شان است.

به کزارش فرهنگ نیوز، خانم دکتر مریم اردبیلی، علاوه بر آنکه صاحب سه فرزند دختر و دو فرزند پسر است، دو مدرک دکتری دارد و تحصیلاتش را در دوره تاهل به سرانجام رسانده و در تمام سال‌های زندگی مشترکش شاغل و فعال اجتماعی بوده است. وی در گفت‌وگویی در خصوص نحوه تجمیع وظایف همسری، مادری، تحصیلی و اجتماعی زنان، و همچنین، نقش اصلی، اما فراموش شده آنان و تجربه های شخصی از زندگی مشترکش و … با دوهفته نامه ندای ایلام به گفتگو نشسته است.
+ پیشنهاد میکنم حتما به خصوص خانم ها مطلب ذیل رو با تامل بخونن . به نظرم خیلی ضروری و جالب بود .
 
  • همسر یک طلبه

بسم الله النور...
گفت: با دو تا بچه چجوری از پس این زندگی برمیایید؟
اول نفهمیدم چی میگه اما بعد فهمیدم منظورش چیه.
اینکه بالاخره اون مرد، پدره و وظایفی داره. همسره و وباید برای خانواده اش وقت بذاره. چه از لحاظ اقتصادی که باید مایه بذاره و چه از لحاظ روحی و عاطفی و ...
یادم به حرفهای استاد افتاد که می گفت:
تو رو خدا هر دختری رو ندید به طلبه! دختری باید بشه زن طلبه که بفهمه طلبه یعنی چی!
طلبه یعنی سرباز در حال جنگ!
دختری که اینو نفهمه، انتظارات ریز و درشت داشته باشه و فکر کنه طلبه هم یکی هست مثل بقیه، با ازدواج با طلبه هم خودش رو بدبخت کرده هم اون طلبه بیچاره رو!
اگر طلبگی رو نمی فهمی، زن طلبه نشو!
و یاد حرفهای زن امام جمعه یکی از شهر ها افتادم که می گفت:
ما و چند تا از دوستامون، شوهرامون طلبه بودند، یه جا زندگی می کردیم. اونها همش از شوهراشون توقع زندگی خوب داشتند و من سعی می کردم در راهی که می خواد، همراهیش کنم. مانعش نشم.
الان شوهرای اونها یا طلبگی رو کنار گذاشتند، یا یه طلبه ساده هستند اما شوهر من، خیلی موفق شده
الحمدلله
طلبگی یعنی سربازی امام عصر به معنای واقعی کلمه و همسر طلبه بودن، یعنی همسر یه سرباز پا به رکاب.

آقای پناهیان می گفت: "همسر طلبه  وقتی عبای شوهرش رو می شوره، باید فکر کنه که پرچم اسلام رو شسته و بهش خدمت کرده. این نگاه به درد زندگی با طلبه می خوره"
تو زندگی با طلبه، شاید سه سال، یه مانتو هم نتونی بخری! شاید چند سال یه لباس مجلسی هم نخری! باید تو چند تا مجلس یه لباس بپوشی. قید خرید طلا و زیور آلات رو بزنی و ...
باید حواست باشه که مردم (متاسفانه) دینشون رو از تو میگیرن، پس باید حواست باشه که شبیه ترین رفتار رو به حضرت زهرا(س) داشته باشی. (مخصوصا توی مجالس)
باید حواست به اقتدار شوهرت بیشتر از همه زنها باشه. باید شوهر داریت فاطمی باشه. بیشتر از همه
زندگی با طلبه سخته! بخاطر این رعایت ها، خیلی سخته اما خیلی خیلی شیرینه
وقتی معنای زندگی با طلبه رو بفهمی و سعی کنی رعایت کنی، اونوقت جایی که کم آوردی آقا قشنگ جبران می کنه
یه جاهایی که سرباز خلاف نظر مولاش رفتار کرد و تو دلت گرفت، سر می کنی بالا و می گی آقا! دلم از رفتار سربازت گرفت! دلمو صاف کن...
بعد اونقدر قشنگ آقا دست می ذاره به دلت و دلت می شه سرشار از عشق سرباز
اونقدر قشنگ آقا دل می بره از بچه هات که نکنه غصه ی بچه ها هم آوار شه رو سرت! آخه تو هم داری دوشادوش سربازش ، خدمت می کنی
اونقدر آقا بزرگت می کنه که بزرگترهاتم میان از تو مشورت میگیرن! از بس بزرگت کرده آقا جون
زندگیت می شه سرشار از یاد و نام و ذکر آقا
و مگه میشه اینقدر به یاد آقا باشی و آقا به یادت نباشه
زندگی یه طلبه، زندگی یه سربازه! یه سرباز که فرمانده اشراف دائم داره بهش!
در اشراف کامل امام عصر
به نظرت غمی میمونه؟
فقط باید حواسمون به نگاه آقا باشه. همین
--------------------------------------------------
پ.ن : نقل از دیگران

  • همسر یک طلبه

هو الحکیم

روی صندلی ردیف کناریم نشسته بود و نایلونِ پر از لباس که کمی هم پاره شده بود رو به سختی روی پاهاش جای داده بود . نگام که بهش افتاد با خودم گفتم صندلی کناریش خالیه ، چرا نایلون رو اونجا نمی گذاره و به خودش سخت می گیره . کو تا حالا مسافر دیگه ای بیاد .

منم که تنها بودم تعارف زدم تا بیاد کنار من بشینه . با خوشحالی اومد و تشکر کرد . با لبخند سلامی دادم .

پرسیدم شما هم بجنورد میرید ؟

گفتند : فاروج ، خونم مشهده ، من رو از خونم بیرون انداختند . به زور

چشم های پر اشکش خبر از دل پر دردش می داد. انگار منتظر بود با کسی صحبت کنه و هر چی غمه بریزه بیرون و بغضش بترکه .

 یه خانم جوون رو از خونه انداختن بیرون ؟ وای خدای بزرگ چرا ؟ وقتی این صحنه ها رو می بینم قلبم آتیش میگیره .

گفتم ، چرا ؟ کی ؟ چی شده ؟ بچه داری ؟

گفت : شوهرم و دختراش . با دروغ اومد باهام ازدواج کرد و من هم غافل از اینکه شش تا بچه داره و زن اولش مرده و اصلا زن گرفتن یکی از شغل هاشه . یه دختر دارم کلاس پنجم ابتداییه

وقتی عکس اش رو نشون داد واقعا ماه شب چهارده بود. چشاش سبز و زیبا . بسیار زیبا

می گفت پدرم به اجبار منو شوهر داد . بدون اینکه ببینمش . روز عقد که برای آزمایش رفتیم دیدمش . اونجا فهمیدم یه پیرمرده و من اصلا خبر نداشتم . حتی یکبار هم بهم نشونش ندادن . اصلا نظرم رو نپرسیدن .

می گفت خواهر بزرگم به دلیل خیانت شوهرش خود کشی کرد و دو تا بچه داشت . من تصمیم گرفتم ازدواج نکنم و اونها رو بزرگ کنم . بهم میگن مامان .

خواهر های دیگه من ازدواج کردن و بعدش فهمیدم پدرم بدون اجازه من شوهرم داده .

سن اش سی و چند سال میشد اما پانزده سال با شوهرش زندگی کرده بود . حاصل زندگیشون هم یه دختر به نام هلیا بود . یعنی در سن حدود بیست سالگی پدرش اونو به یک پیرمرد هم سن خودش شوهر داده بود. واقعا این پدرها چطور میتونن جواب بچه هاشون رو بدن ...

می گفت من دانش آموز زرنگی بودم و از لحاظ اخلاقی با همه می چوشیدم . خیلی ها دوسم داشتن و همیشه دوست داشتن با من وقتشون رو بگذرونن . یک مدیر داشتیم ( مدام نفرینش میکرد ) که خدا ازش نگذره و... وقتی میدیدرفقای زیادی دارم از من خوشش نمیومد و نمیتونست تحمل کنه. یکبار که درس نخوندم ، این رو بهونه کرد و من رو یه شبانه روز توی یک انباری کثیف و تاریک زندانی کرد . من از شدت ترس لال شدم و دیگه نتونستم حرف بزنم . بعدش پروندم رو داد زیر بغلم و گفت برو خونه . تو دیگه نمی تونی اینجا باشی .

والدینم من رو بردند به یک امام زاده و من شفا گرفتم اما هنوز هم نمیتونم خوب حرف بزنم . بعد اون قضیه ، خودم خونه درس می خوندم و می رفتم مدرسه امتحان میدادم تا سوم راهنماییم تموم شد . بعدش دیگه دیگران مانع درس خوندنم شدن .

بعد از سال ها مدیر اومده بود حلالیت بطلبه اما کدوم حلالیت . زندگیم رو داغون کرده بود .

+ پدر و مادری که اینجوری با سرنوشت بچه هاشون بازی میکنن . به نظرم آدم های خودخواه و بی مسولیت و بی رحمی بیش نیستند . دلم از همشون میگیره ...

وقتی با این پیرمرد ازدواج کردم گفتم شاید سرنوشتمه ، شاید قسمت

گفتم ای بابا کدوم سرنوشت ، کدوم قسمت ؟ بدون تحقیق و فکر کردن کارامون رو می کنیم بعد میندازیم گردن خدا و سرنوشت و قسمت .

خدا گفته دختر بیست ساله با مرد پنجاه ساله ازدواج کنه . یا اینکه ندیده و نشناخته دخترتون رو بدید بهش . خدا عقل رو داده واسه چی .

+ خلاصه خیلی اعصابم خرد شد . هم دلم بهش می سوخت . هم دلم می خواست باباشون رو ببینم و بگم که غم بزرگی که تو دل دخترشه چقدر سوزناکه . بگم که حتما اون دل نداشته که این کار رو با دخترش کرده و...

مدام می گفت تا تحقیق نکردید و مطمئن نشدید دختر شوهر ندید . درست می گفت . حقیقت های تلخ همیشه مال دیگران نیست . شاید خدای ناکرده برای ما هم پیش بیاد .

گفتم پای منفعت که برسه احتمال اینکه هر کسی تغییر کنه هست . اعتماد فقط خداونده .

می گفت بهم اجازه نمیده تنهایی جایی برم تا مبادا جایی رو یاد بگیرم و در صورت نیاز بخوام برم اونجا . دخترم که به دنیا اومد به دکتر پول داده بود تا دخترم رو دو هفته بیمارستان نگه دارند . به من می گفتند بچه نافصه و باید دو هفته تو دستگاه باشه . من رو بردن خونه و بعد دو هفته بچه رو آوردن . بعدش به همه ی همسایه ها و فامیل گفته بود بچه من مرده و این دختر رو از پرورشگاه آوردند . من خبر نداشتم تا اینکه می شنیدم که بهم می گفتند چه بچه قشنگی از پرورشگاه آوردی . من هر چی قسم می خوردم که نه ، بچه خودمه . خودم به دنیا آوردمش . شبیه خودمونه . همه حرف خودشون رو می زند که الا و بلا از پرورشگاه آوردی .

وقتی دیدم شوهرم اینجور میکنه با همسایه که وکیل بود مشورت کردم و می خواستم طلاق بگیرم که ایشون گفتند به خاطر دخترت بساز و زندگی کن .

از طلاق منصرف شدم اما وقتی شوهرم متوجه شد می خواستم طلاق بگیرم ، کتک زدن ها و زندانی کردن هاش شروع شد . تمام بدنم کبود می شد .

شوهرم از یک طرف ، دختر هاش هم از یک طرف .

گاهی ساعت یک نصفه شب من رو از خونه می نداخت بیرون . مامورهای شهرداری دیگه عادت کرده بودن که من رو اون موقع شب در خونه ببینند . بنده خداها هیچی نمی گفتند و می رفتند .

می گفت دخترم که هفت سالش شد بردم مدرسه نزدیک خونمون ثبت نامش کردم . پدرش رفته بود مدرسه و پول به مدیر داده بود تا چیزی به من نگه و دخترمون رو برده بود بالا شهر ثبت نام کرده بود . من هر وقت که زنگ میزدم مدرسه و احوال دخترم یا وضعیت درسش رو می پرسیدم مدیرش میگفت خوبه اما غافل از اینکه اصلا دخترم تو اون مدرسه نبود . چند باری که جلسه اولیا بود و شوهرم وقت نداشت بره مدرسه به من می گفت برم. وقتی از مدیرش می خواستم که دخترم رو می خوام ببینم مدیرش می گفت الان نمیشه یه وقت دیگه .

یک سری که زنگ زدم مدرسه معلم اش گفت خانم دخترتون سالهاست که این مدرسه نمیاد . چرا شما همش زنگ میزنید که وضعیت درسش رو بپرسید . همون اوایل باباشون گفتند مادرش مرده و ما قصد داریم بریم تهران زندگی کنیم . پروندش رو گرفت و رفت .

من گفتم نه من زنده ام . خونمون همین جاست . ما جایی نرفتیم . بعدش فهمیدم تمام این مدت مدیرشون پول می گرفته و دروغ می گفته . شکایت کردم و اخراج شد . دخترم هم از ترس باباش و اینکه بهش پول میداده چیزی نمی گفته .

یک روز که زندانیم کرده بود مستاجرمون زنگ در خونه رو زد از پنجره اتاق بهش گفتم مگه نمیدونی زندانیم چرا زنگ میزنی . من که نمیتونم در رو برات باز کنم . گفت هنوز هم زندانیت می کنه ؟؟ هنوز هم کتکت می زنه ؟

بهم گفت یه طناب یا نخ بافتنی بنداز تا گوشیم رو بفرستم بالا ، به پدرت اطلاع بده تا بیاد و تکلیفت رو مشخص کنند.

به پدر زنگیدم و گفتم هر کاری داری بزار زمین ، بیا خونه من کارت دارم . پدرم گفت چشمام زخم شده ، برم دکتر بعدش میام .

بهش گفتم نه هر کاری داری ولش کن . دکتر هم نرو . زود بیا .

پدرم که رسید خونمون . شوهرم و دختراش کلید رو دادن به دخترم و گفتند مامانت اونجا خودش رو زندانی کرده زود برو در رو براش باز کن تا بیاد بیرون . تا دخترم در اتاق رو باز کرد ، پدرم وارد خونه شد در حالیکه دستها و دهانم بسته بود و حسابی از غذا نخوردن و کتک بی حال بودم . پدرم اشک هاش سرازیر شد . پیرمرد بود زوری برای دفاع از من نداشت . با دیدن اشک پدرم با چشم های خونی به شدت دلم سوخت . تا اون موقع نفرینشون نکرده بودم . اما اونجا از خدا خواستم به سزای عملشون برسند .

به دختر هاش گفتم مگه جز مهربونی از من چیزی دیدید که با من اینکار رو می کنید . تا این رو گفتم موهام رو کشیدن و پرتم کردن بیرون . الان یکساله که من رو از خونم انداختند بیرون و اجازه نمیدند دخترم رو ببینم . دلم برای دخترم لک زده .

+ هر بچه ای رو که می دید با حسرت دیدار یه لحظه بچه خودش ، نگاش می کرد .

+ به سختی اشک هام رو نگه داشته بودم .

زن تو داری بود با این همه درد و با بغضی که هر لحظه می خواست بترکه مقابله می کرد . آه می کشید و تو خودش می ریخت . گاهی اشک هاش رو که از اختیار خارج می شد رو پاک می کرد .

+ دلم می خواست سرم رو بگذارم رو صندلی و برای دردهایی که کشیده گریه کنم و فریاد بزنم از این ظلم وستم زمانه .

می گفت الان که رفتم دادگاه و اموالش رو توقیف کردم . زن های دیگه که من از هیچ کدومشون خبر ندارم . یکی یکی ظاهر میشن . همه هم عقد رسمی با شناسنامه اصلی خودش . اما هر شناسنامه ای فقط اسم یکی از زن ها رو داشت .

+ جعل شناسنامه کرده بود . از اون هفت خط ها بوده نامرد .

بهش گفتم دادخواست طلاق الان نده ، الان دادخواست مهریه و نفقه معوقه و جهیزیه بده .

جدیدا خانم میتونه تو شهر خودش دادخواست بده تا شوهر هر جلسه دادگاه بیاد و بره . اونقدر بیاد و بره این راه رو تا خسته شه .

اصلا بهش رحم نکن اگه خواستی طلاق هم ندی ، به دادگاه بگو امنیت جانی نداری تا شوهرت رو مجبور کنن یه خونه دیگه برات بخره یا اجاره کنه ، بعدش با دخترت زندگی کن .

گفتم اطلاعاتش رو به روز کنه . با چند وکیل صحبت کنه و شماره یک وکیل خوب رو گیر آوردم و بهش دادم تا با اون مشورت کنه .

مرد هوس بازی که بخواد این طور با همسرش برخورد کنه . لایق محبت و گذشت نیست .

بهش گفتم شوهرتون نقطه ضعفت که دختر باشه رو فهمیده امکان داره از این طریق اذیتت کنه . شما تظاهر کن هیچ علاقه ای به دخترت نداری و با عقل و مشورت حقت رو ازش بگیر. مطمئن باش زن های دیگه هم مثل شما شاکی ان و یکی یکی پیداشون میشه .

بهش گفتم ، قول میدم تمام داراییش همین طور پخش میشه دست خانم و بچه هاش و روزی میرسه که به گدایی دچار میشه . گفتم خداوند در مقابل غفار بودنش ، به جاش برسه قهار هم هست . خودش ذلیلش میکنه و دختر هاش رو به جایی می رسونه که لحظه به لحظه این روزها جلوی چشم هاشون بیاد.

روزهای غم تو به پایان خواهد رسید فقط به خدا امیدوار باش .

می گفت دخترش خیلی تیز و با هوشه . گفتم خدا همه ی درها رو به روی بنده خودش نمی بنده . دخترت کمکت میکنه و همون قدر که باباش در حق شما کم لطفی کرد اون هم با شوهرتون بی حساب میشه .

حدود سه ساعتی دردو دل می کرد . وقتی به شهرشون رسید برام دعای عاقبت به خیری کرد و اسم پدرشون رو گفت تا من اگه خواستم بفهمم سرنوشتش چی شده برم خونه پدرشون .

این کار رو خواهم کرد و برایتان خواهم گفت که سرنوشت این زن مظلوم چی شد .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

ب ن :

  • قبل ازدواج حتما تحقیق کنید و تا جایی که ممکنه با آشنا ازدواج کنید .
  • اطلاعاتتون رو بالا ببرید . مطالعه داشته باشید در هر زمینه ای ...
  • مومن باید زرنگ باشه . گوشه گیر و افسرده نباشید . حواستون به همه چیز و همه جا باشه
  • به فکر ضعفا باشید . تا جایی که ممکنه تجربیاتتون رو در اختیار دیگران بگذارید و از تجربیات دیگران کمال استفاده رو داشته باشید.
  • به کسی ستم نکنید . گناهی که توی این دنیا تاوانش رو خواهیم دید ظلم هست .
  • والدین ، سرنوشت بچه ها براتون مهم باشه . ببینید با کی داره ازدواج میکنه . پدر و مادرش کی اند . چیکاره اند .

این ها رو نگفتم که کلا از ازدواج بترسید تعریف کردم تا هوشیار باشد و با عقل و چشم باز ازدواج کنید

شناخت  شناخت  شناخت

ان شاالله همه عاقبت به خیر بشیم ...

 

 

 

 

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

همان طور که گفتم آقا طلبه از والدینم اجازه خواستند تا برای آشنایی بیشتر با هم صحبت کنیم . هم کلام شدن با یک نامحرم ؛ البته نامحرمی که قرار بود در مورد خصوصیات زندگی و تفکرات و عقایدمون بیشتر بدونیم کمی مشکل اما جذاب به نظر می رسید .

جذاب نه از این جهت که نامحرم اند نه ؛ جذاب از این جهت که می خواستی نیمه ی وجودت را در او جستجو کنی . آیا او همانیست که سرنوشتت را با خود رقم می زند ؟؟

به در خواست مادر آقا طلبه و اجازه والدین به اتاق کوچکی که بیشتر اوقاتم را در آن می گذراندم ، وارد و چند لحظه ای منتظر ورود آقایی به اتاق شدم  . از جایی که دختر مغروری بودم اولش از تاخیر ایشون ، اذیت شدم اما بعد که متوجه شدم دلبل تاخیر ، اجازه از پدر و مادرم بوده در واقع اولین تیک مثبت رو به لیست ارزش هام اضافه کردم . آقا طلبه وارد اتاق شدند و سلام و احوال پرسی خیلی مودبانه . من که تا اون لحظه زیاد تمایلی به این خواستگاری نداشتم و قبلش با خودم عهد کرده بودم فقط در حد یکبار دیدن و بی خیال شدن خانواده این دیدار حاصل بشه . الان دیگه با دیدن ادب ایشون در اول کار کنجکاوتر هم شدم . حالا وقت آشنایی بود .  اینجا حقیقتا جای دل دادن و قلوه گرفتن نیست . جای احساسی برخورد کردن نیست . جای شوخی گرفتن اصل موضوع نیست . جای سرسری گذشتن نیست . اینجا بحث سرنوشته ، آینده است . باید قرص و محکم پای تفکرات و عقاید و اصل وجودیم می موندم و احساسی برخورد نمی کردم و باشه ، حالا درست میشه و میریم زیر یک سقف بهم عادت میکنیم رو میگذاشتم کنار .

باید واقعیت ها گفته بشه . باید ظرفیت ها سنجیده بشه . باید اینکه آیا میتونیم هم کفو باشیم مشخص بشه . باید به این فکر کنیم بحث یه عمر زندگیه نه یک روز و دو روز.

خوب قبلا شنیده بودم در مراسم خواستگاری باید دختر و پسر روبه روی هم ننشینند ، طوری باید بنشینند که چشمشون تو چشم هم زیاد نیوفته چراکه باعث میشه احساس غلبه کنه و با عقل و منطق تصمیم گرفتن مشکل بشه. به خصوص دختر و پسر مذهبی که تا حالا با یک نامحرم اون هم توی اون شرایط با هم ، هم کلام نشدند ، حتما مشکل ساز میشه.  دفترچه سوالاتم  رو از روی میز کامپیوتر برداشتم و طوری که رو به روی ایشون نباشم با تعارف ایشون برای نشستن ، نشستیم.

استرس امونم رو بریده بود . آقا طلبه گفتند اول شما شروع می کنید یا من ؟ با صدایی ضعیفی گفتم شما بفرمایید. آقایی که دفترچه من رو مشاهده کردند و لیست سوالاتم رو . گفتند اول شما سوال بپرسید تا من جواب بدم و بیشتر با فضای من آشنا بشید . 

اولین سوالم این بود که : لطفا در مورد خودتون و خانوادتون بیشتر بگید. اینکه اهل کجایید و چیکار می کنید؟

+ البته قبل اینکه اجازه خواستگاری صادر بشه مامانم ، دایی کوچیکه و داداشم رو راهی گناباد کردند تا برای تحقیق اولیه ، آشنایی کلی از شهر و خانواده و وجهه ایشون و خانواده در شهر اطلاعاتی کسب کنند تا اگه درصدی احتمال خوب بودن هست ، اجازه داده بشه . داداش و دایی که به گرمای گناباد عادت هم نداشتند ، غربت شهر رو به جون خریدند و راهی گناباد شدند . از سوپرمارکت سرکوچه تا روحانی محله که اتفاقا خونشون روبه روی خونه آقا طلبه بود و هم محله ای ها و اهل مسجد و ... 

نتیجه تحقیق اولیه هم این شد که مادرشون بسیار آدم متین و با وقاریند ، پدرشون خوب و معمولی اند ، آقا طلبه و اهل منزل هم اهل آبرو و با شخصیت .smiley

بعد سوال من ، دیدم آقایی یک جزوه مانندی و دو کتاب رو از کاور بیرون گذاشتند. ایشون اول توضیح مختصری نسبت به شغل ، تحصیلات و خصوصیات اخلاقی و سن و ... خانواده و فامیل نزدیک یعنی عمو ، دایی ، عمه ، خاله دادند .

سپس ویژگی اخلاقی ، سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی خودشون و معیارهای انتخاب همسر ، ویژگی همسر ایده آل و خانواده ایده آل ، انتظاراتشون از همسر آینده ، آلرژی های جسمی و روحی ، فضای فرهنگی و آداب و رسومشون و ... رو خیلی دقیق بیان کردند.

در بین بیاناتشون متقابلا از من هم در این موارد سوال هایی پرسیده می شد . 

این قدر کامل همه موارد رو توضیح میدادند که حقیقتا جای هیچ سوال و پرسشی باقی نمی موند . 

ایشون در همون جلسه اول که حدود دو ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید جواب تمام سوال های جلسه اول و دوم من رو دادند . 

به نظرم خیلی صادقانه می یومد . کم کم داشت باورم میشد که نیمه ی من میتونن ایشون باشن . تفاهم و تشابهات بسیار بود . 

وقتی نسبت به مهارت ها و توانایی هاشون می گفتند و متقابلا از من هم پرسیدند ، با غرور گفتم من مدرک درجه دو کامپیوتر دارم . لبخندی زدند و چیزی نگفتند . بعدکه عقد کردیم فهمیدم که ایشون چه مهارت های کامپیوتری دارند که من انگشت کوچیکه ی ایشون بودم . sadاز این تواضع خیلی خوشحال شدم .

گاهی که از خودشون تعریف می کردند می گفتم : بوی غرور میاد ایشون یکبار ادکلونشون رو از جیبشون در آوردن و به فضای اتاق پاشیدند و گفتند دیگه بوی غرور نمی یاد . این حرکتشون برام جالب بود. حقیقتا انگار مهره مار دارند برای همه دلنشین اند و مهرشون به دل ها خیلی زود میشینه .

+ گاهی حسودیم میشه و دلم نمی خواد تو چشم کسی شیرین بشه . و با این شیرین شدن ها بدجور دلم شور میزنه ...

وقتی صحبت طولانی شد البته از نگاه افرادی که بیرون اتاق بودن و الا ما که هر چه قدر هم که صحبت می کردیم برای یک عمر زندگی بسیار کم هم بود . و به قول آقایی الان ما مهم هستیم تا جایی که سوالی باشه ادامه میدیم . برادرشون مدام پیام می دادن که دیر شد ، بسه بیا بیرون زشته ، گفتم : موقعی که با کسی هم بحثید لطفا گوشیتون رو خاموش کنید و حواستون فقط به طرفتون باشه . این عقیده من بود و خیلی رک عقایدم رو بیان می کردم . ایشون هم همراهشون رو خاموش کردند.

بعد پایان بحث ، ایشون گفتند من احساس می کنم عقاید و رفتار و تفکراتمون شبیه به همه من تا اینجا موافق این وصلت ام نظر شما چیه ؟

من که انتظار چنین سوالی رو نداشتم گفتم . من نیاز به فکر کردن بیشتری دارم . بله تا اینجا مشکلی نیست اما هنوز باید با خانواده مشورت کنم . ایشون می خواستن یه جواب مثبت کلی از خود من بگیرند تا خیالشون راحت بشه .

+ البته آقا طلبه تحقیقات زیادی قبل مطرح کردن موضوع خواستگاری نسبت به من و خانوادم انجام داده بودند و الان تحقیقاتشون تا حدودی کامل شده بود . 

در آخر از ایشون پرسیدم من یادم نمیاد شما رو جایی دیده باشم ، دلیل انتخاب من برای شماچی بوده ؟ آیا من رو دیده بودید ؟

ایشون گفتند که بعدا دلایلش رو خواهم گفت .

خلاصه اینکه جواب مهمترین سوالم رو ندادند اما بعد ها فهمیدم که دوست مشترک خودشون و داداشم ، که قبلا به خونمون اومده بودن من رو به ایشون پیشنهاد دادند و در کل من هنوز هم در خماری جواب این سوال به سر می برم . نمیدونم چرا آقایون در جواب دادن به این سوال طفره میرند شاید هم از غرورشونه .

خلاصه مبنای اصلی آشنایی ، رفاقت داداش با این جماعت بود . 

به دلیل فاصله مسافتی زیاد، قرار شد بقیه سوالات و ابهامات و آشنایی از طریق ایمیل برطرف شود . حدود یک ماه از طریق ایمیل و یک ساعت مکالمه تلفنی با هم در ارتباط بودیم . 

برگ برنده من داداشم بودند که با آقایی در یک مدرسه درس می خوندند . جزئیات رو از داداش می پرسیدم . طی اون مدت هر سوالی که به ذهن می رسید پرسیده میشد و جواب هم خوب و مثبت بود . یه جایی بود که واقعا شک کردم و گفتم چرا همه چیز مثبته ؟ چرا هیچ نکته منفی پیدا نمیشه ؟ گوشی رو برداشتم و به داداش زنگیدم . گفتم من میترسم . نگرانم . چرا همه چیز مثبته . ایشون گفتند اره من هم نگرانم و شک دارم . دیگه به خدا توکل کردم و تحقیق رو ادامه دادم . به هر حال این اسنرس ها طبیعیه دیگه ...

+ از مطالبم این طور برداشت نشه که آقایی کاملا معصوم اند و بدون عیب . هر انسانی دارای معایبیست . یکی زیاد و دیگری کم . آقایی جزء دسته دوم اند  خدا رو شکر . 

اینجور فکر نکنید که وقتی با یک طلبه ازدواج می کنید پس او چون طلبه است باید بدون عیب باشه . البته طلبه باید سعی کنه با فرد عادی از لحاظ اخلاق و عفاف و تفکرات بالاتر و مثبت تر باشه . باید گرایش اش به اسلام و احکام اسلامی بیشتر باشد . باید الگو باشد . باید سعی در سازندگی نفس داشته باشد . باید بارها و بارها خود را تنبیه کند تا رشد و تعالی یابد. باید با عمل اش و نفس اش و عقایدش و عزم و اراده اش به سمت الهی راه گشا باشد . بوی الهی داشته باشد . مجذوب قلب ها باشد و پیوند دهنده قلب ها به حقیقت هستی .

از افراط و تفریط بپرهیزد . به گوش باشد که نکند با امر به معروف و نهی ااز منکر نادرست و نا آگاهانه کسی را از راه درست به بیراهه کشاند. متواضع و خوش خلق باشد . خود برتر بینی و غرور را کنار بگذارد . دلسوز و هدف گرا باشد . در یک کلام خدا را با همه ی وجود لمس کند تا عشق الهی از او به من گنه کار تزریق شود . crying

در همون جلسه خواستگاری ایشون دو کتاب در باب خواستگاری به من دادند تا در همین مدت ، بخونم و اطلاعاتم بیشتر بشه که یکی ار اون ها رو خودم قبلا تهیه کرده بودم . این عمل فرهنگی شون هم تیک و هزار تا لایک داشت حقیقتاyes . درد جامعه ما از کتاب نخوندنه ...

اشتباهی که کردم این بود که در همون جلسه اول در مورد مهریه پیشنهادی با ایشون صحبت نکردم که این مشکل ساز شد . بنا دارم در قسمت بعد در این مورد صحبت کنم .

اگه تا اینجا سوالی هست از باب تجربه پاسخگو خواهم بود . ان شاالله مفید واقع بشه .

فی امان الله 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ب ن : 

  • در خواستگاری ، هنگام صحبت کردن با خواستگارتون طوری بنشینید که رو به روی یکدیگر نباشید یا به اصطلاح چهره به چهره نباشید 
  • اگر ملاکی برای انتخاب همسر دارید که براتون مهمه حتما و حتما مهم باشه ، احساسی برخورد نکنید چون بعدا مشکل ساز میشه
  • حتما سعی کنید قبل ازدواج مطالعه داشته باشید ( کلا کتاب خوانی در هر زمینه ای مفید هست )
  • چند جلسه خواستگاری انجام بشه تا آشنایی بیشتر حاصل بشه 
  • تا جایی که ممکنه با همشهری ازدواج کنید به دلیل اختلاف فرهنگ و آداب و رسومات 
  • انتظارات حتما بیان شود
  • اگر ممکنه همراه با خانواده ها ، برای یکبار هم شده به بهانه تفریح جهت شناخت خلقیات به پارکی یا ... بروید .
  • از لحاظ ظاهر ، طرف مقابلتون رو خوب ببینید بدون هیچ خجالتی ( چون این حق رو خداوند به طرفین داده )

 

 

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب همین طور که گفتم خواهرم خیلی با من صحبت کرد تا اجازه بدم آقا طلبه برای خواستگاری تشریف بیارند. گفت : اجازه بده بیان خواستگاری شاید خوب باشه . تا با طرف صحبت نکردی هیچ وقت در مورد خوب یا بد بودنش قضاوت نکن . من که متوجه شده بودم اختلاف سنی چندانی با هم نداریم و هم اینکه ایشون از یک استان دیگه هستند من رو به شدت فکری کرده بود و تردید رو دو چندان می کرد .

خوب الان که بهش فکر میکنم میبینم واقعا تردیدم بی مورد نبوده . اختلاف سن کم و فرهنگ متفاوت ، اختلاف هایی رو ایجاد کرد که گاهی اذیتم میکنه . به نظرم تا جایی که ممکنه با همشهری ازدواج کنید چون اختلاف فرهنگ چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش عبور کرد . برای عبور از این اختلاف باید خانواده ها و زوجین در خیلی از مسائل با هم کنار بیان که گاهی و شاید هرگز این جور نخواهد بود .

بالاخره با تردید های بسیار اجازه صادر شد و مجال بیشتری به خودم دادم تا در مرحله خواستگاری ، آشنایی بیشتری حاصل بشه . 

اگه ذهن یاری کنه و اشتباه نکنم شش اردیبهشت ، روز تعیین شده برای خواستگاری بود. همه ی اون روزها با نگرانی و استرس برای آینده ی نا معلوم می گذشت . گاهی از شدت نگرانی از آینده اشکم سرازیر میشد . تنها چیزی که بهم آرامش میداد یاد خدا و توکل به یگانه منجی و هم درد روزهای سختم بود . خدایی که همیشه هوام رو داره . خدایی که خیلی خیلی دوسم داره.

مادر آقاطلبه به خونمون زنگیدند و از مادرم اجازه خواستن تا خاله ی امیر آقا هم همراه اونها به خونمون تشریف بیارند.

با خاله کوچیکه به بازار رفتم و چادر مناسبی برای روز خواستگاری خریدم و سپس راهی خیاطی شدم . به قدر اون چادرم رو دوست دارم که خدا میدونه.

چون شهر آقا طلبه تا خونه ما کلی راه بود مامانم غذا تدارک دیده بود . من کلی استرس داشتم و نمیدونستم چه لباسی بپوشم . همش به خواهرم میگفتم این لباسم خوبه ، اون یکی چه طوره . آخرش هم لباسی که انتخاب کردم و پوشیدم شد اینکه خواهرم گفت : مگه می خوایی بری بازار !!!

اما به نظر خودم خوب و ساده بود. آرایش اصلا نداشتم . چون توی کتاب خونده بودم روز خواستگاری نباید آرایش کرد . چرا که خواستگار باید چهره واقعی رو ببینه . البته من کلا زیاد آرایش نمیکردم . تو خونه و جشن ها در جمع خانم ها چرا ؛ این کار رو زیاد انجام می دادم .

من تو خونه از لحاظ پوشش و آرایش در حدی که حرمت حفظ بشه محدودیت نداشتم . والدینم سخت گیری ندارند و معتقدند بچه تو خونه باید آزاد باشه تا عقده ای بار نیاد. تا وقتی بیرون که میره و در محیطی که والدین حضور ندارند خدای نکرده ، از حجاب خسته بشه و به پوشش اش اهمیتی نده . لذا من اگه هر جای دنیا هم برم به لطف خداوند چادر برام بهترین حجابه .

مهمون ها ظهر از راه رسیدند . خانواده به استقبالشون رفتند و من تو آشپزخونه منتظر موندم . دل تو دلم نبود . از طرفی دوست داشتم آقا طلبه رو ببینم و از طرفی استرس داشت خفم میکرد. اولش فکر میکردم مهمون ها چهار پنج نفرند اما خاله خانم با شوهرشون و پسرهاشون تشریف آورده بودند . بیچاره من باید برای همه چایی می بردم .

البته قبلا هم تجربه چای بردن رو داشتم اما نه دیگه با این تعداد. سرجمع خانواده ما و مهمون ها فکر کنم 15 نفری میشدیم . پذیرایی پر مهمون شده بود . بعد از چند دقیقه خواهرم گفتند چایی ببرم . من که دستم می لرزید گفتم لطفا خودت جایی بریز تو لیوان ها  . من با این وضعیت گند میزنم به همه چی . چادرم رو مرتب کردم ، سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم . خیلی آروم طوری که صدام به زور شنیده میشد گفتم : سلام ؛ خوش اومدید . همه نگاه ها به طرف من . واااااای...

نمیدونستم از کجا شروع کنم . دستپاچه شده بودم اما فوری خودم رو جمع و جور کردم و از یک کنار چایی تعارف زدم . آخه نامرتب نشسته بودند و نمیشد از بزرگ به کوچیک چایی تعارف کنم .

+ مدیونید اگه فکر کنید نمیدونستم پذیرایی رو باید از بزرگتر شروع کرد .

به مادر و خاله آقا طلبه که رسیدم ، ایشون بلند شدند تا رو بوسی و احوال پرسی کنند . وای من و بگید گفتم خدایا به سختی چادرم رو نگه داشتم ، حالا چه جوری روبوسی کنم . خدا رو شکر به خیر گذشت . دیگه تا وسط های پذیرایی که رسیدم لیوان های پر چایی تموم شد . برگشتم تو آشپزخونه تا برای بقیه چایی بیارم . شاهد باشید من دوبار این بحران چایی رو گذروندم . واویلایی بود واسه خودش. سری دوم چایی ، به آقا طلبه رسیدم . یادمه پاهام به قندونی که پیش ایشون بود خورد اما آروم . به خیر گذشت .

بعدش برای صرف نهار اتاق خانم ها و آقایون جدا شد و من هم به اتاق خانم ها رفتم . مادر آقا طلبه مدام بهم غذا تعارف میزدند و نوشیدنی ...

و کلی زیر ذره بین خاله خانم بودم . انگار می خواستن به قول ضرب المثل معروف ، ببینند " زیره کرمون " چه طوره ؟!!!

بعد صرف نهار ؛ خواهر اقا طلبه اصرار داشتن دوباره با هم ظرف ها رو آب بکشیم تا مجالی برای صحبت داشته باشند . آخه تو اون شرایط مگه میشه ظرف شست . رودربایستی موندم و قبول کردم . واااای کلی ظرف بود . مگه تموم میشد .

چند تا سوال ازم پرسیدند و من هم جواب دادم . خدا یاری کرد و بالاخره آب کشی ظرف ها تموم شد و من هم از زیر تیر سوال ها جون سالم به در بردم .

شنیدم که آقا طلبه دارند از والدینم اجازه می گیرند تا با هم صحبت کنیم . حالا نوبت به اصل ماجرا رسیده بود . کلی دغدغه و سوال داشتم . کلی حرف های شنیدنی ...

خوب این قسمت پر بحث و جالب بمونه . همچنان ادامه دارد ...

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر آقا طلبه وقتی متوجه شدند عزاداریم دیگه موضوع رو مطرح نکردند و از اساس هم به قصد آشنایی تمایل به دیدار داشتند. به گفته آقا طلبه ، در همون دیدار اولیه خانواده من  پسندیده شده بود و مادر و خواهرشون هم من رو . از جایی که من اهل بجنورد بودم و آقا طلبه هم اهل گناباد از توابع مشهد مقدس ، خوب دیدار و شناخت اولیه از ضروریات بود تا کلیتی از آشنایی حاصل شود. من که تا به حال نه آقا طلبه و نه خانواده ایشون رو حتی یکبار هم ملاقات نکرده بودم اما آقاطلبه رو در جریان نبودم که چطور من رو می شناختند؟ این سوالی بود که فکرم رو درگیر خودش کرده بود . ایشون و داداشم در یک حوزه ی علمیه درس می خوندند . دوستان داداش بارها به منزل ما آمده بودند اما آقا طلبه نه .

وقتی از داداش پرسیدم که چطور من رو می شناسند گفتند : خوب طبیعیه . مگه میشه توی یک حوزه علمیه باشیم و ندونند من چند تا خواهر و برادر دارم .

دیگه پیگیر جواب نشدم و فقط می خواستم جوابش رو از آقا طلبه روز خواستگاری بپرسم . فکر میکنم 12فروردین بود که خونه خاله بودیم پدرشون به بابا زنگیدند و اجازه خواستند تا تشریف بیارند خواستگاری . بابا گفتند ما هنوز شرایطش رو نداریم و هنوز به دخترمون چیزی نگفتیم ؛ فکر میکنم الان وقت خوبی نباشه و...

حقیقتا کسی چیزی به من نگفته بود . خودم همه چیز رو فهمیدم . فهمیدن این موارد لا اقل برای من زیاد سخت نیست . 13 فروردین که 13بدر هم هست و خیلی ها با این روز مخالف اند اما به نظر من ؛ 13 فروردین روز طبیعت است و برخلاف اروپاییان و اعراب که این روز رو نحس میدونند برای ایرانیان روز مبارکیست . با فامیل جمع شدن و قصد تفریح در طبیعت خودش میتونه یک صله رحم و شادی روحی و روانی خیلی خوبی باشه ؛ گذشته از اینکه حالا بخواییم بگیم 13 روز نحسیه و بدرش کنیم . نه گاهی از بدترین چیزها میشه برداشت خوبی داشت و به نیکی گذروند . حالا یک روز رو به قصد و نیت شادی و دید و بازدید و جویای احوال شدن از نزدیک نه پیامک و تلفن خودش میتونه خیلی بار مثبتی رو به همراه داشته باشه . 

اینکه ما ایرانیان چنین روزی میزنیم به دل طبیعت نمیتونه فقط معنی نحس بودن رو داشته باشه بلکه میتونه نماد شادی ؛ باهم بودن ؛ نوشدن و... داشته باشه

خوب اکثر فامیل این روز رو در خونه خاله جمع شدیم تا حال و هوای غم دیده اونها رو تسکین بدیم . خاله کوچیکه سبزه عید رو پیش دختر خانم ها آورد و گفت بیایید سبزه گره بزنید . حقیقتا من هیچ سالی این کار رو نکرده بودم که البته به نظرم خیلی کار قشنگیه و شاید پشیمون هم شدم که چرا سال های قبل سبزه گره نزدم . که فکر میکنم از غرورم بود. کلا در برابر آقا مغرور بودم و می گفتم : من به خاطر ازدواج با یک آقا بیام و سبزه گره بزنم . عمرا ؛ می خوام صد سال نیاد خواستگاری . حالا من قبول کردم و آقا ناز کنه و از این جور حرف های یک دختر مغرور. مغرور که میگم واقعا مغرور بودم ها در برابر پسرها . همه می گفتن . از دختر و پسرهای فامیل تا دوستام ؛ همه این رو می گفتند .

خوب اون روز اینکار رو کردم . از خدا خوشبختی می خواستم و اینکه یک آدم مومن و پاک جلوی راهم باشه . برای هر دختری عاقبت به خیری مهمه . خاله کوچیکه که از جریان مطلع شده بودند با لبخند به من گفتند زود باش گره بزن . ان شاالله نزدیکه . من هم نیت کردم و گره زدم ...

گذشت و گذشت تا شد چهلم داماد خاله . فرداش پدر بزرگوار آقا طلبه دوباره به بابایی زنگیدند . آقاطلبه حساب و کتاب روز ها رو کرده بودند تا کی میشه چهلم تا دوباره اجازه خواستگاری بگیرند . خیلی هم دقیق. از سمج بودنشون خوشم اومد.

در طی این مدت خاله کوچیکه خیلی با من صحبت کرده بود و همچنین خواهرم . حرف من این بود نه راه دور دوست ندارم . نمی شناسمشون ؛ میترسم از ازدواج و تردید دیگه ای هم که داشتم این بود شاید آقا پسر " م" دانشگاه ، از آقا طلبه پاک تر و مومن تر باشه . بالاخره داشتم انتخاب یک عمر زندگی رو می کردم . گزینه های دیگه که اصلا به نظرم تیپ شخصیتی و فکری و عقایدی مون به هم نمی خورد و بعضی شون هم خانواده و... اما این دو نفر جزء انتخاب های من بودند که اتفاقا هر دوشون هم از لحاظ مالی از بقیه کمتر بودند. چه درآمد و چه پشتیبان مالیشون . اگه بگم پول اصلا مهم نیست دروغ گفنتم . در این شرایط جامعه ما اتفاقا پول میتونست مهم باشه اما در کنارش ملاک های دیگه ای هم در ذهن وجود داشت . مدیریت کردنم در امور مالی بد نیست . میشد با این قضیه کنار اومد البته بگم که من تنها دختر خونه بودم و حسابی تو رفاه و آسایش. خواهرم ده سالی هست که خونه شوهرشونه. ولی خیلی جون سخت تر از این حرفام که زود جا بزنم و نتونم از پس مشکلات بر بیام . 

خواهرم می گفت : ملاک خوب بودنه نه نزدیک بودن . دیوار به دیوار خونه بابا باشی ؛ شوهرت آدم بدی باشه به چه دردی می خوره نزدیک بودن . دعا کن مومن باشه ، دور و نزدیکش زیاد مهم نیست . البته جلوتر که بریم مزایا و عیوب دور و نزدیک بودن رو هم از باب تجربه بهتون خواهم گفت .

قرار شد اردیبهشت ماه که دقیقا روزش خاطرم نیست ؛ برای خواستگاری تشریف بیارند.

منتظر بقیه ماجرا باشید لطفا...

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

 26 اسفند ؛ یک روز سرد زمستونی ؛ حالا دیگه غم فوت داماد خاله هم فضا رو بیشتر غم انگیز و کسل کرده بود . غم بزرگی توی دلها نشسته بود . من به خاطر امتحانات داداش هام آخر هفته ؛ همراه مامان به روستا نرفته بودم تا آخرین امتحانات تموم بشه و بعد همگی با هم بریم روستا . از جریان بی اطلاع بودم که صبح زود بابا برگشت خونه که دیدم خیلی به هم ریخته است . گفتم چی شده ؟ انگار دیگه تحمل این درد رو نداشتند . گفتند : دختر خاله خونه خراب شده .

باورم نمیشد . شاید توی عمرم اولین بار بود که سنگینی غمی رو احساس میکردم . تمام وجودم سوخت و اشکهام سرازیر شد . یاد روزهای عقدشون بیشتر تحمل درد رو سخت تر می کرد .

راهی روستا شدیم . روز سوم درگذشت بود . همه فامیل و همسایه خونه خاله بودن . اصلا دلم نمی خواست وارد اون فضا بشم . سختی اون فضا داشت خفم میکرد . وارد خونه شدم . خاله تا من رو دید داد و گریه اش به آسمون رفت . می گفت : خودت روز عقد باهاش بودی . دیدی چیکار شد و...

خاله رو بغل کردم ؛ سر رو شونه هاش گذاشتم و بغضی که طی مسیر جا خشک کرده بود ترکید . دلم می خواست دنیا تموم شه . دلم می خواست چشمم به دختر خاله نیوفته . نمی خواستم او  رو تو لباس عزا ببینم . بدجور دلم به حالش می سوخت .

اون هفته خونه خاله بودیم که داداشم گفت : دوستم به همراه خانوادشون قراره بیان خونمون . ما که اون موقع روستا بودیم و مامان نمی تونست خاله رو تنها بگذاره . گفتند آدرس روستا رو بدید تشریف بیارن اینجا . دختر خاله خونه ی ما ساکن شده بودند. هر وقت به قصد دیدار و تفریح به روستا می رفتیم ؛ دیگه خونه دختر خاله که خونه خودمون بود می موندیم . برای پذیرایی از مهمون ها رفیم خونه . حقیقتا وارد شدن به خونه ای که تازه بنا شده بود و جهیزیه نو اون الان غبار غم گرفته بود بسیار غم انگیز بود . همه جا مرتب و زیبا .

مامان اکثر وسایل های داماد خاله رو که نمک روی زخم دختر خاله بود رو جمع کرد تا بلکه شاید از این درد کاسته بشه و خاطرات اذیتش نکنه . اما این ظاهر بود مگه خاطرات پاک شدنی اند . مگه دل کندن به ندیدن وسایل های شخصی کسی میتونه باشه .

برای من لحظه ها و ثانیه ها یاد آور خاطرات اند و مگه میشه ثانیه ها رو محو و نابود کرد . احساس ؛ این نعمت زیبای الهی مگه میتونه فراموش شدنی باشه .

این جریان رو تعریف کردم تا اگه کسی خدای نکرده زندگیش اینجور از هم پاشید فکر نکنه تنهاست . مشکلات برای همه هست . همه امتحان می شن اما هر کسی به طریقی . در مشکلی که اخیرا خودم داشتم . خواهرم گفت ؛ مگه تو از بقیه چی زیادی داری ؟ تو هم بنده خدایی . خدا دلش می خواد تو رو اینجوری امتحان کنه . مگه فقط مشکلات برای دیگرانه ؟

ان شاالله خداوند توفیق صبر و شکیبایی در مشکلات و سختی ها رو عنایت کنه . یادمون باشه " زندگی سخت آسان می گذرد " 

مهمون ها حول و حوش ساعت دو بعد از ظهر از راه می رسیدند . با مامان در تمیز کردن خونه و پختن غذا کمک کردم . بابا هم میوه و وسایل مورد نیاز رو تهیه کردند. دیگه کم کم مهمون ها از راه رسیدن . پذیراییمون در ورودیش از بیرون هم راه داشت . توی آشپزخونه چایی رو آماده کردم . کلا فکر نمی کردم ببینمشون چون خودم هم نرفتم توی پذیرایی .

میدونستم هدفشون از اینکه به خونه ی ما اومدن چی هستش اما به دلیل اون شرایط و از جایی که تا طرف رو نمیدیدم و شناخت کافی نداشتم کلا تمایلی به دیده شدن نداشتم . اما فرصت خوبی بود تا حداقل خانواده ایشون رو ببینم . برای من تنها آقایی که خواستگارم بود مهم نبود . در درجه اول پدر و مادر ایشون ملاک بودند . چون باور دارم ، این آقا توی خونه تربیت شده و الگو والدین بودند . فرزند بخشی از والدینه . حتما حرکات و رفتار و گفتارش از والدین نشات میگیره . چون قصد خانوادشون هم دیدن من بود خودشون به بهانه ی نماز خوندن اومدند توی اتاق خواب . به هر حال دیدار حاصل شد . خواهر و مادرشون در همون نگاه اول ؛ از بس که یه پارچه خانمم ، من رو بوسیدن و ذوق زده شدن . ( لبخند ) من هم کلی کیف کردم .

تمام حرکاتم رو زیر نظر داشتن . من کمی استرس از دیدار داشتم اما از برخورد و شیوه مهمون داریم چون مامان خوب بهمون یاد داده بودند دیگه خیالم راحت بود . کلا یه آدم اجتماعی هستم . آقایون و خانم ها اتاقشون مجزا بود . در حد آشنایی جزئی ؛ با هم آشنا شدیم .

مادرشون که زیر ذره بین من بودند ؛ به نظرم متین و با وقار و مرتب و در عین حال ساکت و آروم بودند . حجابشون هم خوب بود اما من از خواهرهاشون با حجاب تر بودم لذا از این منظر مشکلی نبود . حرکات و نوع نشستن و برخورد کردن و حتی غذا خوردنشون مودبانه بود . اما در لهجه تفاوت دیده میشد که به نظرم اومد زیاد نمیتونه مشکل ساز باشه . نماز خون و متدین بودند در نگاه اول . اما خوب این ها ظاهر قضیه بود هنوز تا شناخت بیشتر و عمیق تر که اصولا زیاد هم حاصل نمیشه فاصله بود . به نظر من ازدواج یه هندونه سر بسته است که تا چاقو نخوره هیچی معلوم نیست . ازدواج یه ریسکه با همه ی تلاش هایی که برای شناخت داری اما این نباید باعث بشه تا از تحقیق دلسردبشیم .

بعد اینکه نهار صرف شد . خواهرشون اصرار کردند که ظرف ها رو با هم آب بکشیم تا ایشون هم مجالی برای آشنایی داشته باشند . کلا آدم تیزی هستم . سریع دو هزاریه می افته . خواهرشون واقعا به نظرم آدم سخن ور و اجتماعی که خیلی راحت ارتباط برقرار میکنن بودند . من خودم تا زمانی که یه شناخت نسبی از طرف مقابلم بدست نیارم با او هم کلام نمیشم . این جزء عادت های منه . همین طور داشتن از خانوادشون و تحصیلات و تعداد نفراتشون میگفتن و خیلی ماهرانه متقابلا از زیر زبون من هم می کشیدن بیرون این ها رو . مدام از آقا طلبه می گفتن . اسمشون رو ؛ تحصیلات و موفقیت هاشون رو . خلاصه کلی اطلاعات از خانواده من جمع آوری کردند. به نظرم به خوب کسی مسولیت داده بودند . ماهرانه عمل می کردند . تند تند صحبت کردن خواهرشون رو نمی پسندیدم . خوب زیاد فرقی به حال من نداشت . ملاک پدر و مادر و اقا طلبه بود .

خیلی دوست داشتم پدر ایشون رو ببینم اما صد حیف که توی اتاق آقایون بودند و نمیشد پیشنهاد بدم همه یک جا بشینیم تا من  ذره بینم رو سمت شخص مورد نظردیگه بگیرم . همیشه برای من پدر شوهر یه چیز دیگه بود . از خدا می خواستم با کسی که ازدواج میکنم پدرشون در قید حیات باشه . یک پدر شوهر تقریبا میان سال ؛ مهربون ؛ مذهبی اما نه خشک مذهب ها در حد اعتدال ؛ سر سنگین و سر به زیر، خوش مشرب و خنده رو ؛ مرتب و خوش پوش مثلا شلوار پارچه ای و پیرهن سفید کمی موهاش سفید و قد بلند . خلاصه پدر شوهر رویاهام . اینجور تفکراتی داشتم . برای من همیشه پدر شوهر مهمتر از شوهرم بود . چون شوهرم میشد بخشی از ایشون . 

به نظرم اگه کسی ازدواج کرد باید خیلی دقت کنه پدر و مادر طرف چه طور هستن . اما بر خلاف میلم من قبل عقد زیاد موفق به دیدن پدر شوهرم نشدم . چیزی که خیلی برام مهم بود حاصل نشد و این خیلی بد بود . خدارو شکر الان ایشون خوب و محترم اند اما خوب بعضی از ویژگی های مهمی که واقعا دوست داشتم در وجود ایشون باشه نیست .

در اون دیدار من موفق به دیدن آقا طلبه و پدر ایشون نشدم فقط صداشون رو میشنیدم .

عصر که شد دیگه قصدبرگشتن به خونشون رو داشتن . گردنه امین الله به شدت یخ بندون شده بود و خطرناک. گفتم چرا با این سرعت ؟ شما تازه اومدید چرا قصد برگشت دارید .

دیگه داشتن لو می رفتن و حتی لبخند هم روی لباشون نشست. من که میدونستم هدفشون رو . دیگه بی خیال شدم و چیزی نگفتم .

وقتی متوجه شدن که عزاداریم دیگه چیزی نگفتند و برگشتند خونشون . لحظه رفتن میتونستم ببینمشون اما نمیدونم دلم نمی خواست . اشتیاقی نبود همان طور که قبلا گفتم از خواستگار خوشم نمیومد . احساس میکردم خواستگار یه جور اجباره . به زور می خوان من رو از خانوادم جدا کنند .

به هر حال بعد رفتنشون دیگه بهشون فکر نکردم . همه چیز رو فراموش کردم . انگار نه انگار که چنین مهمون هایی داشتیم .

حالا حالا ها ادامه داره ...

  • همسر یک طلبه

سلام به همه ی مخاطبای خوب همسر مهربانم

من ، « آقا طلبه » ، همسر همین « همسر یک طلبه » هستم . خوشحالم که در روزی که برام خیلی مهمه ، اولین یادداشتم رو دو وبلاگ همسر مهربانم به یادگار می گذارم .

امروز ، روز مهمی بود ؛ هم برای من ، هم برای او ...

سومین روز از سومین ماه سال شمسی ، یعنی 03/03 روز خوبی است . بماند که در تقویم ملّی ما هم روز خوب و سرنوشت سازی است ، اما در تقویم زندگی من و همسرم نیز روز خوب ، مهم و فراموش نشدنی است .

این روز ، سالروز تولّد بهترینِ من ، عشقِ من ، همراهِ من ، همسفرِ من و از همه ی این ها گذشته ، همنفسِ من است !

سومین روز از سومین ماه سال را به او ، خودم و به هویت مشترک خودمان تبریک می گویم و برایش آرزوی برترین ها را دارم ...

درود ...

www.karimigonabadi.ir

  • طلبه ای به نام من

بسم الله الرحمن الرحیم

دعا برای عاقبت به خیری

رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ: 8 ؛آل عمران

پروردگارا، پس از آن که ما را هدایت کردی، دلهایمان را دستخوش انحراف مگردان و از جانب خود، رحمتی بر ما ارزانی دار که تو خود بخشایشگری.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همان طور که قبلا هم صحبتش شد و گفتم من جزء اون دسته از دخترهایی بودم که زیاد یا شاید گاهی اصلا به ازدواج فکر نمی کردم . وقتی میشنیدم که خواستگار دارم یا کسی پیشم غیر مستقیم اجازه خواستگاری می خواست واقعا اعصابم بهم می ریخت و ناراحت میشدم . و گاهی حتی گریه می کردم. همیشه به مامانم می گفتم نکنه به کسی اجازه بدید بیاد خواستگاری . من ازدواج نمی کنم.
یکی دو تا از خواستگار هام با دوستانم ازدواج کردن و الان صاحب فرزند هم هستند اما من زندگی آروم و ثابت رو دوست ندارم . گاهی میگم اگه با یکی از اون ها ازدواج کرده بودم الان مامان بودم . حسابی خندم میگیره ؛ چون خودم هنوز بچه ام . البته بماند که نی نی خیلی دوست دارم ....
نمیدونم شاید مردی که شاهزاده ی رویاهای من بود هنوز پیدا نشده بود  و شاید علاقه ای که به درس داشتم مانع می شد . به هر حال دوران دبیرستان تمایلی به ازدواج نبود.دوست داشتم برم دانشگاه و از اون مهمتر اینکه زود وارد اجتماع بشم . برای خودم شغلی دست و پا کنم . همیشه تنوع طلب و بلند پروازبودم و هستم. به یک هدف و نقطه قانع نیستم . دلم می خواد با آدم های موفق و بزرگ از لحاظ فکری و علمی نزدیک بشم . دلم می خواد زندگی پر هیجان و متفاوتی داشته باشم .
دوران دانشگاه هم ؛ تمایل افرادی که اتفاقا یکیشون ایده آل بود هم وجود داشت . یک پسر باهوش ؛ مذهبی ؛ متین ؛ مرتب اما مغرور . همین صفت مغرور بودنش مرا دچار تردید می کرد . البته غرور او در مقابل نامحرم را بسیار می پسندیدم اما گاهی به علت باهوش بودنش ؛ اجازه نمی داد اساتید هم او را دست کم بگیرند و به اصطلاح بگویند بالای چشمت ابرویه؛
روز ها می گذشت و من به قول دوستان خیلی بی عاطفه و بی احساس بودم . یکی از دوستام می گفت : دوست دارم عاشق شدنت رو ببینم . ببینم وقتی کسی رو دوست داری چه شکلی میشی . حتی او هم از علاقه اون آقا پسر باهوش به من پی برده بود و می گفت : خودم باید براش بیام خواستگاریت . خیلی به هم میایید و از این جور حرف ها . اما من که هنوز ویژگی مرد رویاهام رو به طور کامل در او ندیده بودم . برای بی خیال شدن دوستم از این قضیه گفتم : من خودم ؛ عشقی دارم که صد برابر این آقا بهتره .
دروغ نگفتم . مرد رویاهام همین طور بود .
برق گرفته بودش . گفت واقعا کسی رو دوست داری ؟ کجاییه ؟ چه شکلیه و...
گفتم باشه بعدا می بینیش . خدا رو شکر بی خیال شد .
گذشت و گذشت . راهیان نور از راه رسید . اسفند ماه راهی جنوب شدیم . این قدر فضای اون سفر و پسرهای بسیجی ناحیه که به اصطلاح خودشون مذهبی ؛سرشار از ریا بود که هنوز هم هنوزه ؛ دلم نمی خواد هیچ کدومشون رو ببینم .
+ قصد توهین به بسیجی ها رو ندارم . اتفاقا خیلی هاشون هستند که واقعا انسان های بزرگ و متدینی اند .
اما بعضی از افرادی که با ما در سفر بودند انسان های دروغ گو و ریا کار و منفعت طلب و... بودند .
که این افراد ؛ چهره سایر بسیجیون و افراد مذهبی رو هم در نظر دیگران خدشه دار می کنند . اما نباید بدی یکی را به پای دیگری نوشت . باید واقع بین بود .
فکه که بودیم به خدای مهربونم گفتم : خدایا خودت هدفم و نیتم رو آگاهی . من آدم های مومن و آدم های به ظاهر مومن رو در زندگیم زیاد دیدم اما از باطن کسی خبر ندارم و عاقبت رو فقط خودت عالمی . پس مرد رویاهای من ؛ اونی که با نیتم جوره ؛ اونی که خودت میدونی خوبه رو سر راهم بزار . ظرف خالی آوردم در خونت . به قدر کرمت ؛ عطا کن و شهدای فکه رو واسطه قرار دادم تا خدا به آبروی اونهام که شده عاقبتم رو ان شاالله ختم به خیر کنه .
هیچ وقت عشق قبل ازدواج رو دوست نداشتم البته من به عشق های پاک که به یاری خدا به هم می رسند رو قابل احترام و ارزشمند می دونم و زندگی بی عشق معنا نداره . اما از این می ترسیدم اونقدر عاشق بشم که چشمم از دیدن حقیقت کور شه و خدای نکرده در زندگی به شکست بخورم لذا دوست داشتم که بیشتر با عقل تصمیم بگیرم برای ازدواج تا با احساس . و تا ؛ مقداری از اون صفات مورد علاقه رو در فرد مورد نظر ندیدم تصمیم به ازدواج نگیرم . یک بعد دیگه اون هم این بود که واقعا از ازدواج می ترسیدم و خیلی محافظه کار شده بودم .
با شهدای فکه قرارو مدارهامون رو گذاشتیم و تقدیر رو سپردیم دست خداوند .
دو یا سه روزی از برگشتنم از راهیان نگذشته بود که خبر غم انگیز فوت " داماد خاله " به گوش رسید . که هنوز خانمش تازه باردار شده بود و نو خونه بودند .
+ حالا که بی اختیار یادی شد از ایشون لطفا فاتحه ای برای شادی روحشون بخونید . اللهم صلی علی محمد و آل محمد ... ممنون
غم انگیز ترین اتفاق زندگیم . به خصوص اینکه خودم شاهد عقدیشون بودم و خودم اکثر کارهای عقدشون رو انجام داده بودم .
اون هفته خونه خاله بودیم که 26 اسفند آقا طلبه که دوست داداشم بودند به داداشم زنگیدند و گفتند که قصد دارند با خانواده تشریف بیارند خونمون اما دلیل دیدار رو نگفتن و هدفشون معرفی من به خانوادشون بود .
اما من تا فهمیدم که طلبه اند دو هزاریم افتاد و یاد فکه افتادم .
همین که ایشون طلبه بودن دلیل بر قبول قضیه نبود . من از خداوند یک همسر پاک و مومن خواسته بودم نه طلبه .
تو هر قشری خوب و بد هست . همه ی طلبه خوب یا بد نمی شن . و قشر های دیگه هم همین طور.
این آقا باید از توی صافی ویژگی های مد نظر من می گذشت تا میشد آقای من ...
تا اینجای ماجرا رو داشته باشین تا بعد...
و من الله توفیق

  • همسر یک طلبه

ازدواج

۳۱ ارديبهشت ۹۳

هو العشق

سلامی پر از محبت و عاطفه به دوستان عزیز

به در خواست یکی از دوستان ؛ قراره از جریان ازدواج خودم و آقا طلبه ی مهربونم بنویسم .

قبلش این گل زیبا رو به رسم محبت تقدیم شما می کنم ...

همگیتون دعوتید ...

لطفا برای خوش بختی و عاقبت به خیری مون دعا بفرمایید ...

  • همسر یک طلبه