طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

ادامه سفر راهیان نور1

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۳۰ ق.ظ

خوب تا اینجایه از سفر گفتم که بعد از شوش رفتیم پادگان ، اسم پادگان دقیق خاطرم نیست اما شاید پادگان شهید کاظمی . دم در پادگان چند سرباز ایستاده بودند . اتوبوس ها یک به یک وارد می شدند نمی دونم چرا اینقدر به اون پادگان علاقه داشتم . یه حس آرامشی داشت . با آنجا احساس غربت نمی کردم . محوطه بسیار بزرگی بود .کلی درخت خرما ؛ تا اون زمان درخت خرما ندیده بودم خیلی زیبا بود .  اتوبوس ها در مقابل چند سالن بزرگ متوقف شدند . بعد مدت طولانی نشستن در اتوبوس توی گرما ؛ دراز کشیدن توی اتاق های خنک خیلی می چسبه . همگی از اتوبوس پیاده شدیم . هوای لطیف و دل انگیزی بود . از سوز زمستان خبری نبود بهاری بهاری ... 

ساکم را به فرمایش سرپرست برداشتم و خودم را به اتاق رساندم . آخیش چقدر خنکه. پاهام به علت پوشیدن کفش به مدت طولانی و از شدت گرما ؛ انگار مجاله شده بود. کمی استراحت کردم . بعدش لباس های تمیزم را برداشتم و به سمت سرویس رفتم . چه محوطه سرسبزی و چه هوای خوبی . دلم می خواست روی همان سرسبزی بنشینم و مدت ها به اطراف خیره شوم . از شدت گرما لباس هایم عجیب کثیف شده بود و بوی عطررررررررر می داد . دلم دوش آب گرم می خواست تا خستگی از تنم بیرون بره . وضو گرفتم و قدم زنان به اتاق بازگشتم . چند تا از رفیق هام که اتوبوسشون فرق میکرد رو دیدم . قرار گذاشتیم باقی سفر رو با هم باشیم . نمازم که تمام شد غذا سر رسید . حسابی گشنم شده بود یکی از فانتزی های من خوردن غذای خوش مزه است . فکر نکنید شکموام ، زودی گشنم میشه و متقابلا زود هم سیر میشم . می خواید شکنجم کنید بهم غذا ندید .

ما باید پادگان حمیدیه " پادگان رزمندگان خراسانی در هشت سال دفاع مقدس " اسکان داده می شدیم تا اونجا چند ساعتی راه بود باید حرکت میکردیم تا شب اونجا باشیم . اتوبوس ها کوچولوتر شد این بار اتوبوس شماره 11 سفید رنگ که رانندش خوزستانی و خیلی آقای مهربونی بودند قسمت ما شد . اتوبوس قبلیمون بچه ای پیام نور و حکیمان بودیم اما این بار بچه های حکیمان ؛ تربیت معلم و علوم قرآن بودیم . بچه های باصفایی بودند خیلیییییییییی خوش گذشت . و مسئولمون خانم بالا قلعه که بسیار ماه بودند ایشون از دوران دانشجویی تا الان یکسال در میون حتما میرند شلمچه . خوش به سعادتشون واقعا .   

شب هنگام به پادگان حمدیه رسیدیم عجب پادگانی مملو از بوی شهدا . دلم هوایی شد باز هم دلم می خواد برم خدایا قسمتم کن . به محض رسیدن ما کلی اسپند دود کردند . کلی شربت و شیرینی . شهدا مهمون نوازند آنها بیشتر مشتاق اند تا ما . وقتی برای اولین بار میری عجیب دلت میگیره عجیب . اتاق سال 88 همون اتاق هایی بود که خود رزمنده ها اونجا بودند دقیقا شکل عکس های عمو تو اون سالها اما سال 90 که دوباره رفتم کنار اون ها اتاق هایی رو مخصوص مسافرها ساخته بودند که عطر شهدا اونجا نبود. 

بعد نماز وشام ؛ قرار بود زیارت عاشورا خونده بشه . رفتیم نماز خونه . آه چه شبی بود دلتنگه لحظه به لحظه اون روزام . زیارت عاشورا خوندیم اونقدر اشک از چشمام اومد که خدا میدونه اختیاری نبود الان که میگم فکر نکنید برای خودنماییه . نه باالله که نیست من طعمی چشیدم که مپرس ... اصلا یادم رفته بود که عمو دعوتم کرده . همین جور دلم می سوخت و گریه میکردم . در اون لحظه خواهرم بهم زنگید از شدت گریه صدام بند اومده بود . نمیدونم چرا ؟ هنوز هم نفهمیدم چرا ؟ بعد زیارت یه رزمنده شیمیایی جوان سخنرانی کرد می گفت وقتی شنیدم دانشجویید می خواستم نیام شما دانشجوها تو فتنه 88 خون به دل ما کردید . من همین جور چادرم رو کشیده بودم جلو و گریه میکردم اصلا نگاش نمی کردم که یهو گفت : خواهری که زیارت عاشورا هم تموم شده اما هنوزم داری گریه میکنی نمی دونم چته ؟ اما بدون ما گریه کن نمی خواییم ما زینب می خواییم . ما حجاب می خواییم . سرم رو بالا آوردم داشت با حالت التماس نگام میکرد همینجور اشک رو گونه هام جاری بود . چشام سرخ شده بود . ورم کرده بوذ . حس عجیبی بود فقط میتونم بگم حس عجیبی بود همین . هنوز که هنوزه دلم پر میزنه . نمی تونم بیان کنم اون فضا رو . اونایی که زائر بودند میدونند و اونایی نرفتند باختند به خدا .

مراسم که تموم شد برگشتیم اتاقامون . بین راه ساعتم از دستم افتاده بود . رفتم اتاق سرپرستی پرس و جو کردم بعدش برگشتم . چند لحظه بعد خانم بالا قلعه اومد و ساعتم و تحویل داد . گفت التماس دعا چشات چقد ورم کرده . اونجا بود که متوجه ورم و درد چشمم شدم . اون شب اشکم خشک نشد شاید داشت از گناه پاک میشد تا لیاقت دیدن اون سرزمین رو داشته باشه . 

خوب تا اینجا کافیه فعلا التماس دعای فراوان ...

  • همسر یک طلبه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">