ازدواج - خواستگاری 1
بسم الله الرحمن الرحیم
خوب همین طور که گفتم خواهرم خیلی با من صحبت کرد تا اجازه بدم آقا طلبه برای خواستگاری تشریف بیارند. گفت : اجازه بده بیان خواستگاری شاید خوب باشه . تا با طرف صحبت نکردی هیچ وقت در مورد خوب یا بد بودنش قضاوت نکن . من که متوجه شده بودم اختلاف سنی چندانی با هم نداریم و هم اینکه ایشون از یک استان دیگه هستند من رو به شدت فکری کرده بود و تردید رو دو چندان می کرد .
خوب الان که بهش فکر میکنم میبینم واقعا تردیدم بی مورد نبوده . اختلاف سن کم و فرهنگ متفاوت ، اختلاف هایی رو ایجاد کرد که گاهی اذیتم میکنه . به نظرم تا جایی که ممکنه با همشهری ازدواج کنید چون اختلاف فرهنگ چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش عبور کرد . برای عبور از این اختلاف باید خانواده ها و زوجین در خیلی از مسائل با هم کنار بیان که گاهی و شاید هرگز این جور نخواهد بود .
بالاخره با تردید های بسیار اجازه صادر شد و مجال بیشتری به خودم دادم تا در مرحله خواستگاری ، آشنایی بیشتری حاصل بشه .
اگه ذهن یاری کنه و اشتباه نکنم شش اردیبهشت ، روز تعیین شده برای خواستگاری بود. همه ی اون روزها با نگرانی و استرس برای آینده ی نا معلوم می گذشت . گاهی از شدت نگرانی از آینده اشکم سرازیر میشد . تنها چیزی که بهم آرامش میداد یاد خدا و توکل به یگانه منجی و هم درد روزهای سختم بود . خدایی که همیشه هوام رو داره . خدایی که خیلی خیلی دوسم داره.
مادر آقاطلبه به خونمون زنگیدند و از مادرم اجازه خواستن تا خاله ی امیر آقا هم همراه اونها به خونمون تشریف بیارند.
با خاله کوچیکه به بازار رفتم و چادر مناسبی برای روز خواستگاری خریدم و سپس راهی خیاطی شدم . به قدر اون چادرم رو دوست دارم که خدا میدونه.
چون شهر آقا طلبه تا خونه ما کلی راه بود مامانم غذا تدارک دیده بود . من کلی استرس داشتم و نمیدونستم چه لباسی بپوشم . همش به خواهرم میگفتم این لباسم خوبه ، اون یکی چه طوره . آخرش هم لباسی که انتخاب کردم و پوشیدم شد اینکه خواهرم گفت : مگه می خوایی بری بازار !!!
اما به نظر خودم خوب و ساده بود. آرایش اصلا نداشتم . چون توی کتاب خونده بودم روز خواستگاری نباید آرایش کرد . چرا که خواستگار باید چهره واقعی رو ببینه . البته من کلا زیاد آرایش نمیکردم . تو خونه و جشن ها در جمع خانم ها چرا ؛ این کار رو زیاد انجام می دادم .
من تو خونه از لحاظ پوشش و آرایش در حدی که حرمت حفظ بشه محدودیت نداشتم . والدینم سخت گیری ندارند و معتقدند بچه تو خونه باید آزاد باشه تا عقده ای بار نیاد. تا وقتی بیرون که میره و در محیطی که والدین حضور ندارند خدای نکرده ، از حجاب خسته بشه و به پوشش اش اهمیتی نده . لذا من اگه هر جای دنیا هم برم به لطف خداوند چادر برام بهترین حجابه .
مهمون ها ظهر از راه رسیدند . خانواده به استقبالشون رفتند و من تو آشپزخونه منتظر موندم . دل تو دلم نبود . از طرفی دوست داشتم آقا طلبه رو ببینم و از طرفی استرس داشت خفم میکرد. اولش فکر میکردم مهمون ها چهار پنج نفرند اما خاله خانم با شوهرشون و پسرهاشون تشریف آورده بودند . بیچاره من باید برای همه چایی می بردم .
البته قبلا هم تجربه چای بردن رو داشتم اما نه دیگه با این تعداد. سرجمع خانواده ما و مهمون ها فکر کنم 15 نفری میشدیم . پذیرایی پر مهمون شده بود . بعد از چند دقیقه خواهرم گفتند چایی ببرم . من که دستم می لرزید گفتم لطفا خودت جایی بریز تو لیوان ها . من با این وضعیت گند میزنم به همه چی . چادرم رو مرتب کردم ، سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم . خیلی آروم طوری که صدام به زور شنیده میشد گفتم : سلام ؛ خوش اومدید . همه نگاه ها به طرف من . واااااای...
نمیدونستم از کجا شروع کنم . دستپاچه شده بودم اما فوری خودم رو جمع و جور کردم و از یک کنار چایی تعارف زدم . آخه نامرتب نشسته بودند و نمیشد از بزرگ به کوچیک چایی تعارف کنم .
+ مدیونید اگه فکر کنید نمیدونستم پذیرایی رو باید از بزرگتر شروع کرد .
به مادر و خاله آقا طلبه که رسیدم ، ایشون بلند شدند تا رو بوسی و احوال پرسی کنند . وای من و بگید گفتم خدایا به سختی چادرم رو نگه داشتم ، حالا چه جوری روبوسی کنم . خدا رو شکر به خیر گذشت . دیگه تا وسط های پذیرایی که رسیدم لیوان های پر چایی تموم شد . برگشتم تو آشپزخونه تا برای بقیه چایی بیارم . شاهد باشید من دوبار این بحران چایی رو گذروندم . واویلایی بود واسه خودش. سری دوم چایی ، به آقا طلبه رسیدم . یادمه پاهام به قندونی که پیش ایشون بود خورد اما آروم . به خیر گذشت .
بعدش برای صرف نهار اتاق خانم ها و آقایون جدا شد و من هم به اتاق خانم ها رفتم . مادر آقا طلبه مدام بهم غذا تعارف میزدند و نوشیدنی ...
و کلی زیر ذره بین خاله خانم بودم . انگار می خواستن به قول ضرب المثل معروف ، ببینند " زیره کرمون " چه طوره ؟!!!
بعد صرف نهار ؛ خواهر اقا طلبه اصرار داشتن دوباره با هم ظرف ها رو آب بکشیم تا مجالی برای صحبت داشته باشند . آخه تو اون شرایط مگه میشه ظرف شست . رودربایستی موندم و قبول کردم . واااای کلی ظرف بود . مگه تموم میشد .
چند تا سوال ازم پرسیدند و من هم جواب دادم . خدا یاری کرد و بالاخره آب کشی ظرف ها تموم شد و من هم از زیر تیر سوال ها جون سالم به در بردم .
شنیدم که آقا طلبه دارند از والدینم اجازه می گیرند تا با هم صحبت کنیم . حالا نوبت به اصل ماجرا رسیده بود . کلی دغدغه و سوال داشتم . کلی حرف های شنیدنی ...
خوب این قسمت پر بحث و جالب بمونه . همچنان ادامه دارد ...
- ۹۳/۰۳/۱۴