طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

خاطرات طنز دفاع مقدس

۲۹ ارديبهشت ۹۳

گچ پژ

اول که رفته بودیم گفتند کسی حق ورزش کردن ندارد . یک روز یکی از بچه ها رفت ورزش کرد مامور عراقی وقتی او را دید در حالی که خودکار و کاغذ دستش بود برای نوشتن اسم او جلو آمد و گفت : ما اسمک ؟ اسم تو چیست ؟

رفیقمون که شوخ بود برگشت گفت ؟ گچ پژ !!

باور نمی کنید تا چند دقیقه اون مامور عراقی هر کاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست ول کرد گذاشت و رفت و ما همین طور می خندیدیم .

کج بز ؛ جج تز !!!

________________________________________

یاد آوری : در زبان عرب ؛ حروف گ ، ژ ، چ ، پ - وجود ندارد . همان گچ پژ خودمان

  • همسر یک طلبه

پایان سفر سرزمین عشق

۱۷ ارديبهشت ۹۳

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

دلم در تنگه ی چزابه گم شد 

چزابه ؛ اسمی بس عجیب . به چزابه که رسیدیم باز هم مثل همیشه صحرا ؛ خشکی ؛ خاک و گرمای سوزان 

هوا خیلی گرم بود بی اختیار تشگی هجوم می آورد . یه تنگه ی خیلی کوچیک و پرت . تا چشم کار میکرد بیابون . نه درختی ؛ نه سر پناهی ؛ نه خاکریزی ؛ نه سر سبزی .

غریت بیداد میکرد . ساکت و آرام ؛ مقتل اسماعیلیان ؛ چزابه ...

از اتوبوس که پیاده شدم رفتم دل تنگه ...

همین جور که داشتم قدم میزدم دیدم کمی اونطرف تر یه زیر انداز پهنه ؛ از فرصت استفاده کردم و دو رکعت نماز عشق خوندم و زیارت امام حسین سلام الله علیها .

با یکی از بچه های علوم قران که داشتیم زیارت میکردیم . حسابی دلش از غربت اون فضا گرفت و اشکاش سرازیر شد . من که مات و مبهوت بودم به اطرافم یه نگاهی کردم . دیدم چند شهید گمنام اونجا دفن شدن و با نی ها براشون یادمان ساختن . مردان بی ادعا ...

حسابی دلم آتیش گرفت . گفتم مادراشون کجان . چرا اینجا ؛ چرا تنها ؛ چرا تو این بیابون . سرم رو به یادمان تکیه دادم و نجوای عاشقانه ...

بعد شلمچه که بهترین اتفاق زندگیم بود . چزابه دلم رو گیر خودش کرد . 

---------------------------------------------------------------------------------------------

تنگه چَزّابه یا چزابه نام منطقه‌ای در ۱۷ کیلومتری شمال غربی شهر بستان در استان خوزستان است. تنگه چزابه بین تپه‌های رملی و هورالهویزه و بر سر مسیر مرزی فکه – بستان قرار دارد و در کنار مرز ایران و عراق واقع شده است.[۱]

این تنگه که از دید رزمی بسیار استراتژیک می‌باشد. در دو سوی این تنگه تپه‌های شنی و هور هویزه جای‌گرفته‌اند. جاده‌ای در خاک ایران، چزابه را به فکه و جاده‌ای دیگر این منطقه را به العماره در عراق می‌پیوندد. دهانه این تنگه نیز نزدیک به یک‌ونیم کیلومتر می‌باشد.

این تنگه که از دید رزمی بسیار استراتژیک می‌باشد. در روند جنگ ایران و عراق تنگه چزابه یکی از پنج محور تازش عراق به ایران بود. ارتش عراق پس از سه روز درگیری در نوار مرزی در تاریخ ۳ مهر ۱۳۵۹ از تنگه چرابه عبور کرده و به طرف تپه های الله اکبر و بستان پیش رفتند. این منطقه در تصرف نیروهای عراقی قرار داشت تا اینکه در تاریخ ۸ آذر ۱۳۶۰ در جریان عملیات طریق‌القدس نیروهای ایرانی این نقطه را بازپس گرفتند. در آستانه عملیات فتح‌المبین در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ نیروهای عراقی با هدف به تاخیر انداختن عملیات فتح المبین و منظور تصرف مجدد شهر بستان، با حمله به این تنگه دست به عملیات متقابل زدند. این عملیات ۱۰ روزه ارتش عراق که عملیات تنگه چزابه نام داشت صدام حسین رئیس جمهور عراق شخصاً در منطقه حضور یافت و هدایت عملیات را به عهده گرفت. این عملیات که تا ۲۷ بهمن ادامه داشت یکی از خونین ترین صحنه های جنگ ایران و عراق رخ بود و عراقی‌ها توانستند نخستین خاکریز نیروهای ایرانی را تصرف کنند و منطقه ای به عمق ۸۰۰ متر را با آتش کنترل کنند. در تاریخ ۱ اسفند ۱۳۶۰ چهار گردان از نیروهای سپاه پاسداران به فرماندهی حسن باقری طی عملیات امیرالمؤمنین یا جنگ چزابه از منطقه رملی شمال تنگه(تپه نبعه) وارد عمل شده و با یورش به نیروهای عراقی آنان را از تنگه دور کردند

فتح المبین بهار نیروهای مصلح

فتح المبین اما بسیار خوش آب و هوا و زیبا بود . منطقه ای بزرگ و با ارتفاع زیاد برخلاف چزابه .

اصلا غریبی در فتح المبین معنا نداشت . از ورودی که وارد شدیم باید از میان کانال ها می گذشتیم . هنوز مناطقی که پاک سازی نشده بودند و مین ها از دل خاک چشمک زنان تو را دنبال میکردند . پا به پای راوی فتح المبین را کالبد شکافی میکردیم و شهدا همراهیمان می کردند.

راوی چند ترکش که یادگار جبهه بود را بهمان یادگاری داد که هنوز هم دارمش . لمسش میکنم و از شدت تیزی وسخت بودنش گاهی ترس در وجودم پیدا می شود . و شجاعت دلاوران بیش از پیش خودنمایی میکند . 

اینجا آخر سفر سرزمین عشق است و چقدر دل کندن دشوار ...

حتی نمی خواهم به پایان بیندیشم . عطر شهدا احساس می شد و چه خوش میزبانهایی بودند.

تعجیل در فرج و شادی روح شهدا صلوات

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 

 

عملیات فتح المبین در ساعت سی دقیقه بامداد روز دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا علیها السلام در جبهه جنوبی در منطقه غرب شوش و دزفول با وسعت حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع انجام می‌شود. طرح‌ریزی عملیات فتح المبین از اواسط آبان ‌١٣٦٠ آغاز شده بود.

ین عملیات با فرماندهی مشترک ارتش و سپاه با استعداد ۳۵ گردان ارتش و ۱۰۰ گردان از سپاه، جمعا به تعداد حدود صد هزار نفر نیرو صورت گرفت و در مقابل ارتش عراق از استعداد ۷ تیپ زرهی، ۲۰ تیپ پیاده، ۱۰ گردان توپخانه معادل با حدود ۸۰۰۰۰ تا ۱۶۰۰۰۰ نیرو برخوردار بود.

 

  • همسر یک طلبه

ادامه سفر راهیان نور5

۱۶ فروردين ۹۳

بسم الرب الشهدا و الصدیقین

از فکه تا مکه

راهی فکه بودیم . فکه ! تا به حال اسمش رو هم نشنیده بودم . نامش هم برایم عجیب بود . با خودم گفتم فکه دیگه کجاست . اصلا یعنی چی ؟

برام جالب بود و می خواستم هر چه زودتر اونجا رو ببینم . مثل روز های قبل با دعای عهد سفرمون رو معطر کردیم و راهی فکه شدیم . 

فکر میکردم الان باید با یادمانی روبه رو بشم اما زمانی که به اونجا رسیدم واقعا باور کردنی نبود . یه فضای باز ؛ تا چشم کار میکرد بیابون . یک تپه با رمل های روان که انتها نداشت . 

ورودی فکه که رسیدیم . همگی خلع نعلین کردند . برام عجیب بود . چرا این کار رو میکنن ؟ چرا کفش هاشون رو از پا در میارن . مگه اینجا کجاست . اینجا که نمیشه چیزی رو دفن کرد . شهدا که اینجا نیستن . چرا خاک اینجا با بقیه یادمان ها و مناطق فرق میکنه . چرا اصلا چادر هامون و لباس ها کثیف و خاکی نمیشه ؟؟؟ و هزاران چراها ی دیگه ...

گروه به سمت فکه به راه افتاد . من میترسیدم . تو یادمان های قبلی همش تنها زیارت میکردم . اما از اینجا میترسیدم . چون خیلی پرت بود . یه جور شبیه کوه بود . از تنهایی وحشت داشتم . گفتم چه نیازه کفش هام رو در بیارم با همین ها میرم . به نظرم  کسی نباید خلع نعلین کنه . همین جور به اطراف نگاه میکردم و تابلوها رو میخوندم . احساس غربت بهم دست داد. به وسط راه که رسیدیم دیدم یه عده خیلی زیاد دور یه یادمان کوچیک جمع شدن و فاتحه میدن . پرسیدم این چیه . گفتن : یادمان شهید آوینی . آوینی اهل قلم . صدای ایشون رو خیلی شنیده بودم . صداشون رو دوست داشتم ولی شناخت کاملی نداشتم از ایشون . یه فاتحه و سپس به راهم ادامه دادم . خیلی سرد . بدون هیچ در خواست شفاعتی .

به انتهای راه که رسیدیم با سیم خاردار مواجه شدم . گفتم چه مسخره ! ما رو توی این رمل های روان که به سختی میشه قدم برداشت و از کت و کول افتادیم ، کشوندن این بالا حالا هم سیم خاردار ! چی می خواستن نشونمون بدن . توی این گرما با این سختی . یه گوشه نشستم و استراحت کردم . راوی روایت گری کردند و گفتند : رزمنده ها تو این گرما ؛ توی این رمل های روان برای آزادی ما از اسارت جنگیدن و خون دادن . آفرین به شماها که خلع نعلین کردید چون میدونید شاید چای پاتون چشم یک شهید باشه .  حواستون باشه پا رو چشم شهید نگذارید . وقتی این رو گفتند من خیلی خجالت زده شدم .آروم کفش هام رو در آوردم . احساس میکردم شهدا دارن نگام میکنند. از شدت شرمندگی ؛ رو نمیشدم سرم رو بالا بگیرم . زیارت عاشورا رو زمزمه کردم و عذر خواهی ...

راوی میگفتند : رزمنده ها تو همین قسمت محاصره و با لب تشنه قبل رسیدن نیروی کمکی شهید شدن اما در برابر دشمن مقاومت کردند. تازه کم کم داشتم معنی فکه رو می فهمیدم . در مسیر بازگشت دیگه ترسی نداشتم تنهایی به راه افتادم و خودم رو به یادمان شهید آوینی رسوندم . از ایشون طلب شفاعت کردم .

دو سال بعد که توفیق زیارت فکه دوباره داده شد . این بار فکه رو با معرفت بیشتری نسبت به قبل دیدار کردم . گفتم خدایا ؛ از بین خواستگارام هیچ کدوم طلبه نیستند . من از خودت به حرمت شهدای فکه ؛ آقا طلبه می خوام و به شهدا گفتم اگه همسرم طلبه نباشه باهاتون قهرم . بعد از گذشت یک هفته از این سفر ؛ آقا طلبه من به خواستگاریم اومدن . وقتی شنیدم طلبه اند فوری دو هزاریم افتاد شهدا نازم رو خریدن و این هدیه شهدای فکه به منه ...

به همین دلیل به خاطرشون از خیلی ها گذشتم . خیلی دوسشون دارم ...

واقعا چه هدیه ی گران بها و باارزشی ...

خدا برام حفظشون کنه و به حرمت شهدا ما رو و همه ی جوون ها رو عاقبت به خیر کنه . خدا کنه توفیق بندگی خالص عنایت بشه ان شاالله ...

فکه مثل هیچ جا نیست ...

اینجا فــــــکـــه است...
وقتی پاهات رو روی رملهای فــــــــکه میزاری...
انگاری پا رو بال فرشــته ها گذاشتی...

------------------------------------------------------------------------------------------------

فکه، منطقه ای است بیابانی در شمال غربی خوزستان و جنوب شرقی استان ایلام.

منطقه فکه، از جنوب به چزابه و شهر بستان، از شرق به میشداخ و رقابیه، از شمال غرب به عین خوش و شهر موسیان، از شمال شرق به چنانه، برغازه و سپس به شهر شوش و از غرب به استان العماره عراق منتهی می گردد.

فکه به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم می شود.بخش جنوبی آن جزو استان خوزستان و شهرستان دشت آزادگان محسوب می شود، بخش شمالی آن جزو استان ایلام و از توابع شهرستان دهلران می باشد.

منطقه فکه؛ رملی و سرزمین شن های روان است، در بخش جنوبی آن رمل و شن های روان بیشتر است، به گونه ای که حرکت کردن بر روی آن بسیار سخت و طاقت فرساست.خاک فکه شمالی سخت تر است و در بخش هایی از آن خاک های رس و خاک های قابل کشت وجود دارد.بارندگی در فکه بسیار کم است، به گونه ای که اکثر مناطق آن خشک و بی آب و علف است، در منطقه فکه جنوبی، تعداد روستاها به تعداد انگشتان دستان هم نمی‌رسد و تنها عده ای از عشایر در آن زندگی می کنند.در منطقه فکه شمالی به علت وجود رودخانه دویرج و باران های فصلی؛ روستاهای معدودی وجود دارد و منطقه قابل تحملتری می باشد.

فکه یکی از محورهای اصلی حمله ارتش بعثی عراق به محور شمال خوزستان بود. لشکر ۱ مکانیزه عراق از این محور به سمت شوش وارد عمل شد. لیکن مقاومت تیپ ۳۷ زرهی شیراز و گروهی از دلاوران سپاه پاسداران موجب شد عراقی ها به سختی و با تاخیر از فکه عبور کنند.

ارتش عراق با عبور از محور فکه توانست خودرا تا کنار رودخانه‌ی کرخه نزدیک جاده‌ی اهواز ـ اندیمشک برساند. پس از عملیات فتح المبین ـ که به آزاد سازی بخش اعظم منطقه غرب شوش ودزفول انجامید ـ منطقه فکه همچنان در اشغال دشمن باقی ماند. در ۱۷/۱۱/۶۱ عملیات والفجر مقدماتی در جنوب فکه انجام شد و رزمندگان اسلام توانستند با شکستن خطوط پی در پی ارتش عراق به عمق مواضع آن نفوذ کنند، اما بر اثر مقاومت شدید دشمن، رزمندگان به مواضع قبلی بازگشتند. در ۱۰/۲/۶۵ دشمن به فکه حمله کرد وبیش از ۷ کیلومتر پیشروی نمود. عملیات والفجر مقدماتی، خاطرات تلخی را در پی داشت. تعداد زیادی از نیروهای خودی به علت لو رفتن عملیات و تجهیزات فراوان دشمن و میادین مین بسیار در منطقه شهید و مجروح شدند، عده ای عقب نشینی کردند اما عده زیادی در این سرزمین جاماندند، برخی بر اثر تشنگی در بیابان سوزان فکه شهید شدند و عده ای به طرزی فجیع توسط دژخیمان بعثی شهید شدند حتی برخی از مجروحین را زنده به گور کردند.این زمین علاوه بر آن که مشهد تعداد قابل توجهی از رزمندگان اسلام است، شاهد شهادت دو فرمانده بزرگ جنگ “ حسن باقری و مجید بقایی” بود. فکه تا آخر جنگ در دست دشمن باقی ماند و برخی پیکرها همچنان در میادین مین باقی ماند.

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهدا ء و الصدیقین

برای نوشتن خاطرات ؛ روح خود روانه ی چهار سال قبل میکنم و جالب اینکه لحظه به لحظه ی آن در ذهنم تداعی می شود . با اینکه تجربه دوم  این سفرم سال 90 بود اما 88 بهترین حس زندگیم بود . ای کاش زمان قابلیت بازگشت داشت ...

دهلاویه یعنی یک جهان راز و نیاز

دهلاویه یعنی چمران و من چه می فهمم چمران کیست ؟ صبح زود راهی دهلاویه شدیم . اصلا تا به حال نامش را هم نشنیده بودم با خود میگفتم: دهلاویه کجاست دیگر ؟ شهید چمران کیه ؟ اتوبوس در مقابل بنایی که شکل اش برام عجیب بود متوقف شد . وارد یک سالن شدیم که بر روی دیوارهای آن عکس و کارنامه های درخشان شهید چمران نصب شده بود . اکثر نمرات بیست . بسیار جای تعجب بود . نماهنگ هایی از شهید در حال پخش بود که معنویت فضا را صد چندان کرده بود . تازه آنجا بود که کمی چمران را فهمیدم . در انجا نیز شیطنت بازی هایمان گل کرده بود و هنوز در حال بچگی خود غرق بودیم . با دوستان به پشت بام رفتیم و به هر جا که دلمان می خواست سرک میکشیدیم . الان که فکر میکنم با خود می گویم حتما شهید چمران با آن حال و شیطنت های ما می خندیدند . ای کاش که مشمول دعایشان شویم ...

       

 دهلاویه در نزدیکی اهواز و هویزه است و محلی است که شهید چمران در انجا مورد اصابت خمپاره قرار گرفتند و منجر به شهادت ایشان شد .

مصطفی چمران ساوجی (۱۳۱۱ تهران - ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ دهلاویه) معروف به شهید چمران فعال سیاسی-نظامی ایرانی و بنیانگذار ستاد جنگ‌های نامنظم در جنگ ایران و عراق بود.

وی پیش از انقلاب ۵۷ انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه‌ریزی کرد، سپس به لبنان می‌رود و در آن جا به همراه امام موسی صدر سازمان امل را تشکیل می‌دهند. با انقلاب در ایران وی پس از ۲۱ سال به ایران باز می‌گردد و پس از آموزش نیروهای سپاه، از سوی مهندس بازرگان به معاونت نخست‌وزیری دولت موقت در امور انقلاب منصوب می‌شود. بعد از موفقیت در پاوه آیت الله خمینی مسئولیت وزارت دفاع را به وی می‌سپارد. از دیگر مسئولیت‌های وی می‌توان به نمایندگی تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی و نماینده روح‌الله خمینی در شورای عالی دفاع اشاره کرد.

با شروع جنگ به اهواز رفت و ستاد جنگ‌های نا منظم را بنیان‌گذاری کرد. از دیگر کارهای مهم وی ایجاد هماهنگی بین نیروهای ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. مصطفی چمران در سی و یک ام خرداد ماه ۱۳۶۰ در مسیر دهلاویه-سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سرش شهید شد.

غیرتکده ی هویزه 

دم دمه های ظهر بود راهی هویزه شدیم . خیلی جای قشنگی بود و در عین حال غریب . غربت به راحتی احساس میشد . شهادت شهید حسین علم الهدی و یارانش بسیار شباهت با شهیدان کربلا دارد .  شهید علم الهدی و 72 تن یار ؛ شهید علم الهدی و غربت ؛ شهید علم الهدی و له شدن پیکرهای پاک در زیر تانک های دشمن ، شهید علم الهدی و تشنگی ؛ شهید علم الهدی و نام مبارک حسین اش ؛ یاران اندک شهید علم الهدی و لشکر بزرگ دشمن . راوی میگفت : به دلیل عبور تانک بر تن شهدا آن قدر اجساد له شده اند که قابل تشخیص نبودند . شهید علم الهدی همیشه قرآن کوچکی در جیب پیرهنشان داشته اند که هنگام شناسایی توسط همین قرآن ؛ متوجه شدند که جسد شهید علم الهدی کدام است ...

هان جبهه !!!

بوی عجیبی میدهی                                 بوی قرآن جیبی میدهی

وضو گرفتیم و نماز عشق را در همان مکان مقدس اقامه کردیم . 

  

هویزه یکی از شهرهای شهرستان هویزه در غرب این استان است که بخاطر جنگ ایران و عراق شهرت دارد. این شهر با یورش نیروهای عراقی تصرف شد و بطور صد در صد تخریب گردید. تنها آثار باقی مانده از شهر، قدم‌گاه حضرت عباس و خرابه‌های چند ساختمان است.

سید حسین علم‌الهدی متولد اهواز فرزند آیت الله سید مرتضی علم‌الهدی می‌باشد، وی از فعالان قبل و بعد از انقلاب ایران و فرمانده سپاه هویزه در جنگ ایران و عراق بود، علم‌الهدی در سن ۲۲ سالگی در عملیات نصر به شهادت رسید.

و همچنان ادامه دارد ...

 

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

سلام دوستان ؛ باقی سفر رو براتون تعریف میکنم شاید دیگه فرصتی پیش نیاد . کسی از فرداش خبر نداره .

باید با طلائیه وداع می کردیم . طلائیه واقعا عجیب طلائیه . دل کندن از طلائیه دشوار بود اما اشتیاق زیارت شلمچه دلها رو بی قرار میکرد . وقتی اسم شلمچه میاد بی اختیار اشکها جاری میشه . عصر راهی شلمچه شدیم . خانم بالاقلعه گفتند اینجایی که دارید میرید شلمچه است . بچه ها حواستون باشه نکنه دست خالی برگردید . شهدا منتظرتونند . قدر لحظه هاشو بدونید . شماهایی که دفعه اولتونه ؛ دعاتون مستجابه ؛ مطمئن باشید هر چی طلب کنید شهدا دریغ نمیکنند . من چه میفهمیدم شلمچه کجاست . کربلای ایران یعنی چی ... رسیدیم شلمچه . همه بی اختیار خلع نعلین کردند. قیامتی بود واسه خودش . 

کجائید ای شهیدان خدایی                   کجائید ای بلاجویان دشت کربلایی 

این شعر رو همه زمزمه می کردند. حاج آقا رضایی هم روحانی محترم که دایی خانم رضایی بودند به همراه خانم و دختر کوچولوشون همراهمون بودند . یهو خانمی اومدند دستم رو گرفتند و گفتند بیایید با هم بریم . خیلی اینجا صفا داره . ایشون خانم حاج آقا بودند که اول نمی شناختمشون . حاج آقا شیمی خونده بودند سپس وارد حوزه شده بودند. دست تو دست هم با گروه رفتیم . راوی عزیزی روایتگری سرزمین عشق رو می کردند . اما من فقط تو حال خودم بودم و عمو رو صدا میزدم . چشام دنبال کسی می گشت انگار . . انتظار کسی را می کشید . و شد آنچه شد ... 

شلمچه 

سرزمینی است که ملائک در آن

سجده می کنند و برای بوسه

زدن بر خاکش از هم سبقت می گیرند .

  

شلمچه در شمال غربی شهر خرم‌شهر قرار گرفته و میان خرم‌شهر و شلمچه شهر تازه‌ای به نام مقاومت و روستایی به نام پل نو قرار گرفته‌است. شلمچه از شمال به حسینیه از جنوب به اروندرود، از سوی خاور به خرم‌شهر و از سوی باختر به خط مرزی ایران - عراق محدود می‌شود. منطقه‌ای در آن سوی مرز در خاک عراق نیز نام شلمچه بر خود دارد.

ارتش عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با گذر از این منطقه به سوی خرمشهر تاخت. پس از عملیات بیت‌المقدس که به بازپس‌گیری خرمشهر توسط رزمندگان ایران انجامید این منطقه همچنان در دست ارتش عراق بود.

سرانجام در عملیات کربلای ۵ در دی ۱۳۶۵ شلمچه به دست نیروهای ایرانی افتاد. این منطقه در سال ۱۳۶۷ ظرف تنها چند ساعت مجددا به دست ارتش عراق افتاد.

 

شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت .

 شلمچه ، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است که از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادتمیوزد.

شلمچه تندیس زیبای عشق است که در میدان ایثار قد کشیده است . 

شلمچه شهر شهود و شهادت است . 

  • همسر یک طلبه

هو العشق

یک زوج دانشجو عصر روز گذشته در کنار مزار پنج شهید گمنام بجنورد پیوند ازدواج شان را آسمانی کردند.

 

 

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه خراسان شمالی طی عصر روز گذشته خطبه عقد سیده فاطمه شریفیان دانشجوی رشته علوم و قرآن و حدیث دانشگاه الزهرا(س) تهران با امین عاقبتی دانش آموخته رشته الکترونیک آموزشکده فنی و حرفه ای قوچان، در کنار گلزار شهدای گمنام بجنورد قرائت شد.

 

 

ازدواج این دو زوج جوان بجنوردی در کنار مزار شهدای گمنام با هدف جاودانگی این پیوند به دور از هرگونه تجمل و آلایش دنیوی  برگزار شده است.

 

 

گفتنی است حجت الاسلام دانشمند مسئول نمایندگی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) شرق کشور خطبه عقد این زوج بجنوردی را قرائت کرد.

------------------------------------------------------------------------------

پ ن : ما بجنوردی هام از این کارها بلدیم ها ؛ نشون به اون نشون که خطبه عقد من و آقا طلبه هم در حرم امام رضا سلام الله علیه خونده شد با این تفاوت که ما هیچ عکسی نداریم متاسفانه ، خیلی بده مگه نه ؛ خانم ها خوب درک میکنند من چی میگم  . حالا هی به ما بگید پاریس کوچولو . مدام بگید ما ضیف الایمانیم ... 

خوش به حالشون ؛ با آرزوی خوشبختی و سعادتمندی برای این زوج جوان . الهی که به پای هم 120 ساله شند .  

راستی عروس خانم همسایه ما هستند .

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهدا و الصدیقین

سحر با صدای موذن به نماز خانه می رویم تا سجاده مان را به سمت قبله نیاز بگشاییم و بر سجده رویم تابر بندگیمان مهر عشق بنهیم . ذکرفرج درد قلبهایمان را تسکین می دهد. راوی روایتگری سرزمین عشق میکند . از طلائیه و شلمچه دم می زند . آن روزگاران را کالبد شکافی می کند و من چه می فهمم حال او را . جز آنکه بر زخم کهنه اش نمک می پاشم . هوا گرگ و میش است به سمت اتوبوس ها روانه میشویم . آقای راننده دعای عهد را ضمانت سفرمان میکند . بعد دعا ؛ به برکت حضور بچه های علوم  قران فضای اتوبوس معنویت بیشتری میگیرد و سپس نماهنگ طلائیه.

زیارتمان با طلائیه جان می گیرد و من چه می فهمم طلائیه کجاست ؟ طلاعیه نقطه اتصال زمین به آسمان ؛ نقطه آسمانی شدن .

این صدای بوستانی پرپر است               این زبان سر ؛ نسلی بی سر است

تو چه میدانی که جای ما کجاست         تو چه میدانی عشق ما کجاست 

طلائیه قرارگاه عاشقان 

                                                                                       

 

 

طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاکی بود که عراق گرفت و آخرین خاکی بود که رها کرد!

قدم به قدم خاک طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین میکنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم مینهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند...

طَلائیه یا طلیه روستایی است در غرب استان خوزستان ایران در نزدیکی مرز عراق. این روستا در دهستان بنی صالح از بخش هویزه شهرستان دشت آزادگان واقع شده‌است.

در ۳۵ کیلومتری جاده اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید می باشد.از سه راهی جفیر به سمت طلائیه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم می‌خورد.یک جاده فرعی از سمت غرب تا نزدیکی مرز ایران و عراق وجود دارد . که درست در کنار مرز ،پاسگاه طلائیه واقع شده است و آن منطقه تا شعاع چند کیلومتری طلائیه نامیده میشود.

طلائیه در 31 شهریور 1359 به دست نیرو های عراق اشغال شد و تا پایان جنگ در اختیار عراق باقی‌ماند.در عملیات بیت المقدس،عراق تا طلائیه نیز عقب نشینی کرد.در عملیات خیبر نبرد سنگینی در این محور توسط فرمانده عملیات ابراهیم همت به وقوع پیوست و مواضع عراق در طلائیه فروریخت،اما حجم شدید آتش و فشارو ضد حمله عراق در آن منطقه و عدم مکان مناسب برای استقرار نیروها،از طلائیه عقب نشینی کردند. طلائیه یکی از محورهای مهم عملیات‌های خیبر و بدر و کلید حفظ جزایرمجنون در طول جنگ بود چراکه تصرف طلائیه به معنی تثبیت پیش‌روی ایران در هور بود. در عملیات خیبر سربازان ایران باید از این منطقه به جزایر مجنون شمالی و جنوبی یورش می‌بردند این منطقه شاهد کشته شدن افرادی مانند حمید باکری، ابراهیم همت و عباس کریمی و... بوده‌است. پس از جنگ در این مکان مقری جهت جستجوی بقایای جسد سربازان ایرانی دایر شد و در مکانی که تعداد زیادی از اجساد کشف شد، حسینیه‌ای بنا شد که عنوان حسینیه حضرت ابوالفضل بر تارک آن می‌درخشد و در مرکز آن یک ضریح چوبی وجود دارد که ۵ پیکر از اجساد ایرانی در آن به خاک سپرده شده‌اند. اما به گفته بسیاری از ناظران و راویان در این منطقه بیش از 800هزار گلوله فشنگی توسط دولت عراق ریخته شده بود که این نشان از مهم بودن این منطقه در جنگ ایران وعراق بوده است.وبه گفته مسولان ایران از این منطقه حدود2000 نفر مفقود شده اند که جسد آنها هنوز پیدا نشده است.

اصولا دوست دارم مکان های زیارتی رو تنها باشم . خلوتم بیشتر باشه . قدم که به خاک طلاعیه گذاشتم از سرپرست ؛ زمان حرکت رو پرسیدم واز گروه جدا شدم . تا چشم کار می کرد کویر بود . طلائیه یه منطقه سردیه . راوی می گفت به کویریش نگاه نکنید بارون که بیاد همه ی اینجا پر آب میشه . رزمنده ها با قایق این مسیرها رو طی میکردند . دشمن اینجا تا قوت داشه سیم خاردار تو آب کار کرده تا رزمنده ها به سیم ها گیر کنند و راه فرار نداشته باشند . می گفتند نگران خاکی شدن چادرهاتون نباشید این خاک یک خاصیتی داره که به لباستون نمیگیره . ما کجا رفته بودیم خدایا ...
اینقدر محو شده بودم که زمان از دستم در رفته بود . یهو وحشت زده شدم هر جا رو نگاه میکردم خبری از خراسانی ها نبود . از همه جا اومده بودند . قیامتی شده بود . از ترس می خواستم گریه کنم . تندی رفتم سمت اتوبوس ها ؛ دونه دونه استان ها رو می خوندم تا اینکه آقای راننده مونو دیدم بهشون گفتم گم شدم . ایشون با مهربونی اتوبوس رو بهم نشون دادند گفتند برید اونجا . نگران نباشید . چه ساده دل بودم من. مگه گم شدن تو سرزمین ملائک لیاقت هر کسی میشه . 
طلائیه سه راه شهادت ؛ آسانسور بهشت ...

آری همین بود انگار .... حس غریب دلم را به که بگویم ؟ حسی که از غربت طلائیه بر دلم جا مانده ... حسی که بی تابم می کند برای طلائیه ... برای آسمان طلائیه دلتنگم .

 

طلائیه ! از فراز همه روزهای که بر تو گذشت، بر من ببار و تشنگی این دل در کویر مانده را فرو نشان.

 

می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی که آشیان نکرده اند.

طلائیه ! من از سکوت راز آلودت درسها آموخته ام ! با من سخن بگو !!!

 

 

 

 

 

  • همسر یک طلبه

خوب تا اینجایه از سفر گفتم که بعد از شوش رفتیم پادگان ، اسم پادگان دقیق خاطرم نیست اما شاید پادگان شهید کاظمی . دم در پادگان چند سرباز ایستاده بودند . اتوبوس ها یک به یک وارد می شدند نمی دونم چرا اینقدر به اون پادگان علاقه داشتم . یه حس آرامشی داشت . با آنجا احساس غربت نمی کردم . محوطه بسیار بزرگی بود .کلی درخت خرما ؛ تا اون زمان درخت خرما ندیده بودم خیلی زیبا بود .  اتوبوس ها در مقابل چند سالن بزرگ متوقف شدند . بعد مدت طولانی نشستن در اتوبوس توی گرما ؛ دراز کشیدن توی اتاق های خنک خیلی می چسبه . همگی از اتوبوس پیاده شدیم . هوای لطیف و دل انگیزی بود . از سوز زمستان خبری نبود بهاری بهاری ... 

ساکم را به فرمایش سرپرست برداشتم و خودم را به اتاق رساندم . آخیش چقدر خنکه. پاهام به علت پوشیدن کفش به مدت طولانی و از شدت گرما ؛ انگار مجاله شده بود. کمی استراحت کردم . بعدش لباس های تمیزم را برداشتم و به سمت سرویس رفتم . چه محوطه سرسبزی و چه هوای خوبی . دلم می خواست روی همان سرسبزی بنشینم و مدت ها به اطراف خیره شوم . از شدت گرما لباس هایم عجیب کثیف شده بود و بوی عطررررررررر می داد . دلم دوش آب گرم می خواست تا خستگی از تنم بیرون بره . وضو گرفتم و قدم زنان به اتاق بازگشتم . چند تا از رفیق هام که اتوبوسشون فرق میکرد رو دیدم . قرار گذاشتیم باقی سفر رو با هم باشیم . نمازم که تمام شد غذا سر رسید . حسابی گشنم شده بود یکی از فانتزی های من خوردن غذای خوش مزه است . فکر نکنید شکموام ، زودی گشنم میشه و متقابلا زود هم سیر میشم . می خواید شکنجم کنید بهم غذا ندید .

ما باید پادگان حمیدیه " پادگان رزمندگان خراسانی در هشت سال دفاع مقدس " اسکان داده می شدیم تا اونجا چند ساعتی راه بود باید حرکت میکردیم تا شب اونجا باشیم . اتوبوس ها کوچولوتر شد این بار اتوبوس شماره 11 سفید رنگ که رانندش خوزستانی و خیلی آقای مهربونی بودند قسمت ما شد . اتوبوس قبلیمون بچه ای پیام نور و حکیمان بودیم اما این بار بچه های حکیمان ؛ تربیت معلم و علوم قرآن بودیم . بچه های باصفایی بودند خیلیییییییییی خوش گذشت . و مسئولمون خانم بالا قلعه که بسیار ماه بودند ایشون از دوران دانشجویی تا الان یکسال در میون حتما میرند شلمچه . خوش به سعادتشون واقعا .   

شب هنگام به پادگان حمدیه رسیدیم عجب پادگانی مملو از بوی شهدا . دلم هوایی شد باز هم دلم می خواد برم خدایا قسمتم کن . به محض رسیدن ما کلی اسپند دود کردند . کلی شربت و شیرینی . شهدا مهمون نوازند آنها بیشتر مشتاق اند تا ما . وقتی برای اولین بار میری عجیب دلت میگیره عجیب . اتاق سال 88 همون اتاق هایی بود که خود رزمنده ها اونجا بودند دقیقا شکل عکس های عمو تو اون سالها اما سال 90 که دوباره رفتم کنار اون ها اتاق هایی رو مخصوص مسافرها ساخته بودند که عطر شهدا اونجا نبود. 

بعد نماز وشام ؛ قرار بود زیارت عاشورا خونده بشه . رفتیم نماز خونه . آه چه شبی بود دلتنگه لحظه به لحظه اون روزام . زیارت عاشورا خوندیم اونقدر اشک از چشمام اومد که خدا میدونه اختیاری نبود الان که میگم فکر نکنید برای خودنماییه . نه باالله که نیست من طعمی چشیدم که مپرس ... اصلا یادم رفته بود که عمو دعوتم کرده . همین جور دلم می سوخت و گریه میکردم . در اون لحظه خواهرم بهم زنگید از شدت گریه صدام بند اومده بود . نمیدونم چرا ؟ هنوز هم نفهمیدم چرا ؟ بعد زیارت یه رزمنده شیمیایی جوان سخنرانی کرد می گفت وقتی شنیدم دانشجویید می خواستم نیام شما دانشجوها تو فتنه 88 خون به دل ما کردید . من همین جور چادرم رو کشیده بودم جلو و گریه میکردم اصلا نگاش نمی کردم که یهو گفت : خواهری که زیارت عاشورا هم تموم شده اما هنوزم داری گریه میکنی نمی دونم چته ؟ اما بدون ما گریه کن نمی خواییم ما زینب می خواییم . ما حجاب می خواییم . سرم رو بالا آوردم داشت با حالت التماس نگام میکرد همینجور اشک رو گونه هام جاری بود . چشام سرخ شده بود . ورم کرده بوذ . حس عجیبی بود فقط میتونم بگم حس عجیبی بود همین . هنوز که هنوزه دلم پر میزنه . نمی تونم بیان کنم اون فضا رو . اونایی که زائر بودند میدونند و اونایی نرفتند باختند به خدا .

مراسم که تموم شد برگشتیم اتاقامون . بین راه ساعتم از دستم افتاده بود . رفتم اتاق سرپرستی پرس و جو کردم بعدش برگشتم . چند لحظه بعد خانم بالا قلعه اومد و ساعتم و تحویل داد . گفت التماس دعا چشات چقد ورم کرده . اونجا بود که متوجه ورم و درد چشمم شدم . اون شب اشکم خشک نشد شاید داشت از گناه پاک میشد تا لیاقت دیدن اون سرزمین رو داشته باشه . 

خوب تا اینجا کافیه فعلا التماس دعای فراوان ...

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

                          هان جبهه بوی عجیبی میدهی      بوی قرآن جیبی میدهی...

 

سلام و شب بخیر خدمت خوبان 

بهتون قول داده بودم از سفرم به کربلای ایران بگم الان می خوام بنویسم امیدوارم کسایی که نرفتند مشتاق بشند و برای کسایی که قسمتشون شده تداعی خاطرات .

چیزی در مقابل چشمانم خودنمایی می کرد نزدیک و نزدیک تر شدم بنر آغاز ثبت نام راهیان نور ؛ تاریخ حرکت هفدهم اسفندماه . نمی دانستم این سفر چه طعمی دارد اما دوران دبیرستان یکبار هوایی شده بودم . با بی توجهی به سادگی از کنارش گذشتم . در عالم خواب و رویا کسی دعوتم کرد و گفت برو و ثبت نام کن . اصلا چهره اش مشخص نبود نشناختمش . از خواب که بیدار شدم اعتنایی نکردم . شب بعد دوباره تکرار شد از مادرم برای ثبت نام اجازه خواستم به دلیل شرایط مالی و خطر راه مانع شدند بی خیال شدم ... چهاردهم اسفند این بار که به خوابم آمد شناختمش ؛ عمو ابراهیم بودند گفتند : بیا منتظرت هستم .در کنار نهری بزرگ ایستاده بودم انگار چشمانم چیزی رو دنبال میکرد قدم به درون آب گذاشتم . با دست هایم خاک لب رود را می کندم که ناگهان یک پلاک و نامه ای رو پیدا کردم که مال شهید گمنام بود . نمی دانم که بود ! نمی دانم و هنوز در حسرت یکبار دیدنش می سوزم . از خواب پریدم دل تو دلم نبود . استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. به مادرم زنگیدم وگفتم باید برم اجازه بده . او که مصمم بود مثل موم شده بود قبول کرد. زمان ثبت نام گذشته بود با خودم گفتم به احتمال 90% مسولین ثبت نام نمیکنند . وقتی به آموزش رفتم استقبال زیادی شد و همه ی کارها رو خودشون انجام دادند آدرس ناحیه رو به من دادند و گفتند مدارکت رو ببر ناحیه . دو روز به حرکت مانده  همه کارتها چاپ شده بود فکرش رو هم نمی کردم . انگار دستی توی کار بود و همه چیز رو رو به راه میکرد . گفتند برید ناحیه پیش خانم رضایی . منو بردند پیش ایشون. یک خام محجبه و مهربون که انگار باید هوای منو میداشت . تا آخر سفر به صورت اتفاقی همش مسئول اتوبوس ما بود . ایشون گفتند دانشجوی حکیمان شمایید؟ انگار از دانشگاه شما فقط دو نفرید ان شاء الله خوش قدم باشید تا هر سال حضور بچه هاتون پررنگ تر بشه که همین طور هم شد. گفتند رشتتون ؟ گفتم : مدیریت بیمه . در حالی که لبخند میزدند گفتند آمدید بیمه آخرت بشید . خیلی جملشون زیبا و تاثیر گزار بود . اصلا تو باغ نبودم . نمی دونستم دارم کجا میرم . گفتند آدرس ؟ گفتم ... کوچه شهید ابراهیم زهدی ؛ گفتند چه نسبتی دارید ؟ گفتم عمو م هستند . گفتند التماس دعا . انگار خواب بودم . حس عجیبی بود . دلم می خواد دارو ندارم رو بدم اون سفر دوباره تکرار شه ... دوشنبه هفدهم اسفند حرکت به سمت سرزمین عشق آغاز شد . یک ساک مشکی با ساده ترین لباس ها ؛ خاکی خاکی ... صبح با ماشین دامادمون و خواهرم رفتم ناحیه . گوشی هم نداشتم که خواهرم گوشیشون رو بهم دادند. هشت تا اتوبوس آماده حرکت بودند که پنج تاش متعلق به خانم ها و سه تاش متعلق به آقایون که اتوبوس شماره 4 زرد رنگ با سرپرستی خانم رضایی و دو تا آقا متعلق به ما بود. ساعت 9 حرکت کردیم . من مسافرت رو خیلی دوست دارم . هیچان و تازگی داره . آدم رو سر حال میاره . مسیر ناشناخته بود؛ سرزمین ملائک ؛ کربلای ایران و من هنوز منگ بودم . اصلا به خیالش نبودم که میزبانی در انتظار میهمانیست ... آن هم چه میزبانی .

  به کجا چنین شتابان!!!

چشم ها گریان و دلها  آسمان را می طلبید . ذکر صلوات و دعای توسل فضای اتوبوس رو عطر آگین کرده بود . گویی همه از خود بی خود شده بودند. نماهنگ صاحب زمان معنویت بیشتری بخشیده بود . از اون موقع با شنیدن این آهنگ دلم راهی شلمچه می شه. آه شلمچه کجایی که یادت بخیر .

ساعت حول و حوش یازده و نیم اتوبوس ها برای نماز و نهار پارک شقایق گرمه متوقف شدند. تو اتوبوس غریب بودم . خیلی دیر رابطه برقرار میکنم . این از خودخواهی نیست.تا بخواد اخلاق کسی دستم بیاد سعی میکنم زیاد باهاش دم خور نشم . اصولا سکوت میکنم . زودی رفتم نمازم رو خوندم و یه چرخی تو پارک زدم که مسئولین صدا زدند همه جای اتوبوس های خودشون باشند تا مسولین نهار براشون ببرند. از خروجی پارک که خارج شدم به گروه آقایون برخورد کردم که مشغول خوردن نهار بودند . حسابی قرمز و صورتی شدم . راه برگشتی هم نبود . خودم رو زدم کوچه علی چپ از وسطتشون که راه باریکی بود عبور کردم . سرم رو اصلا بالا نیاوردم میترسیدم الان سر از وسط سفره در بیارم . با خودم میگفتم نکنه فکر کنند عمدا این مسیر رو رفتم . هر چی بود تموم شد و به اتوبوسمون رسیدم . هنوز کسی نیومده بود تا بخواد بقیه برسند روی صندلی کنار پارک نشستم . سرگرم گوشیم بودم که سرپرست آقا پسر جوانی با کلی غذا اومد . بی اعتنا دوباره مشغول گوشیم شدم اولش فکر نمی کردم مسئول اتوبوس ما باشه . صاف وایستاده بود ظل زده بود به من . یهو متوجهش شدم اخم غضبناکی بهش کردم راهش رو گرفت و رفت . بچه پورو . اون موقع مجرد بودم کلا از مرد جماعت خوشم نمی اومد . نمی دونم چرا ؟ احساس میکردم مردها عاطفه ندارند گرچه الان هم زیاد این عقیدم تغییر نکرده . البته همین آقا پسر خیلی خوش تیپ بود و طولی نکشید که فهمیدم چقدر خاطر خواه داره ؛ دخترها خودشون رو کشته بودند براش . از اینکه بهش محل ندادم حرصش گرفته بود . به غرورش بر خورده بود . خلاصه گیر سه پیچ داده بود یه نیم نگاهی بهش داشته باشم اما غافل از این که من چقدر از پسرهای از خود راضی ؛ مغرور ؛ کنه و خودشیفته بدم میاد . 

اولین مقصدمان تهران حرم امام "ره " بود تا بیعتمان را محکم تر کنیم اولین بارم بود که به آنجا میرفتم . صحن و حرم زیبا بود . 

بعد از دو روز به شوش حضرت دانیال پیامبر سلام الله علیه رسیدیم مقبره ایشان بسیار جالب بود زیارت دلنشینی بود . بعد از زیارت یک دوری تو بازارش زدیم دست فروش ها نشسته بودند . تا حالا عرب ندیده بودم . حقیقتا توهین نباشه خیلی ازشون میترسیدم . رنگ پوست سیاه که چشماشون رو بیشتر نشون میداد . کلی اجناس ریخته بودند وسط اما من چیزی ازشون نخریدم آخه موجودیم فقط پنج هزار تومان بود ... گفته بودم که وضعیت مالی خوب نبود.sad

 

بعد از شوش به سمت پادگان رفتیم . اونجا اتوبوس هامون عوض میشد و اصل سفر آغاز . من اینجا هنوز کتاب دا رو نخونده بودم که ای کاش می خوندم .

خوب تا اینجای سفر رو داشته باشین . الان خیلی خوابم میاد شب بخیییییییییییر.

 این داستان ادامه دارد ...

  • همسر یک طلبه