طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق


جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق  

  • همسر یک طلبه

بسم الله العظیم

سلام و وقت به خیر به دوستان مهربانم ؛ روز شنبتون به خیر و شادی 

چندی پیش که برای خرید چادر راهی بازار شده بودیم از آنجایی که اقتصاد کشورمون ماشاءالله کمرشکن شده ، فروشنده قیمت بسیار بالایی رو میگفتند . کمترین قیمت چادرشان 70 هزار تومن بود اون هم با جنس بنجل ، چشمانمان که از حدقه زد بیرون بماند ؛ دود هم از سرمان بلند شد . 

بهشون گفتم چه خبره ؛ خیلی گرونه . واقعا اگه اینجور باشه ؛ کسی از عهده خریدش بر نمیاد به نظرم باید قیمت چادر خیلی ارزون باشه تا خانم ها به راحتی بتونند تهیه کنند و دچار مضیقه مالی نشن . در جامعه اسلامی باید قیمت چادر مثل هدیه باشه . شاید با خودتون بگید چطور برای اجناس دیگه گرونی بازار به چشم نمیاد حالا که نوبت به چادر رسید ؟! اصلا به این نظر معتقد نیستم . به نظرم باید زمینه های تشویق ایجاد بشه . گاهی یه حرکت نادرست میتونه مانع ایجاد کنه . دوستانی داشتم که قیمت زیاد چادر یک دلیل برای بی چادریشون بوده . بله قبول دارم که این میتونه یک بهانه باشه اما باید این موانع رو با تیز بینی حل کرد .

خانم فروشنده به مامان میگفتند : اگه دخترت چادریه ؛ هر چقدر هم برای چادرش هزینه کنی ارزش داره . من دوتا دختر دارم به هر کاری متوسل میشم چادر نمیگذارند . یکیشون کارمنده و فقط برای محل کارش که مجبوره چادر میگذاره و اون یکی اصلا دوست نداره  !!!

به نظر من زمینه های تربیت درست نبوده . یا خیلی فضا افراطی بوده یا تفریطی . خانمی که وجدانش راضی به این نباشد که مرد نامحرمی زینت او را ببیند هرگز خود را به نمایش نخواهد گذاشت . 

به شخصه خیلی چادر رو دوست دارم . بارها شاهد چشمان هیزی بودم که خانم های بدحجاب را دنبال میکند . چادر میتواند یک مانع باشد . یک سپر در برابر نگاه های شیطانی . 

چادر حجاب برتر است و انسان همیشه خواهان برترین ها بوده . نمی دانم چطور این برتری زیبا را بی فرهنگی و امل بودن تلقی میکنند . 

اگر بی حجابی عین با فرهنگیست پس چه بسا حیوان ها از ما انسان ها با فرهنگتر هستند . پس درک و شعور یک حیوان از برترین مخلوق خداوند نیز بالاتر است . 

یا فاطمه شکر خدا که سایه تو بر سر من است ...

 

 

 

  • همسر یک طلبه

آرام من ...

۲۴ بهمن ۹۲
آرام من

آزارم می دهی

به عمد یا غیر عمد

نمی دانم

خدا می داند

اما من آن قدر خسته ام

آن قدر شکسته ام که هیچ نمی گویم

حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است

سکوت می کنم و تو ...

هم چنان ادامه می دهی ...

نفرینت هم نمی کنم

خیالت راحت

شکسته ها نفرین هم بکنند گیرا نیست

نفرین ته  دل می خواهد

دل شکسته هـم که دیگر سر و ته ندارد ..


  • همسر یک طلبه

یه آرزو

۱۹ بهمن ۹۲

هو السمیع

دنیای بچه ها خیلی قشنگه . پاک و بی ریا ؛ صاف و صادق با آرزو های کوچولو و قشنگ .

یادمه یه روز که مامان بزرگم « مامان بزرگ مامانم ؛ 6 سالم که بودمامان بزرگ خودم  فوت شدند » رفته بودند گرگان خونه پسرشون ، من خیلی دلتنگشون شده بودم  . قبل رفتن ازشون خواسته بودم من رو هم با خودشون ببرند اما چون کوچولو بودم و اذیت میکردم مامانم اجازه ندادن . صبح خیلی زود با خواهرم رفته بودند. از خواب که بیدار شدم کلی گریه کردم . هر روز چشام به راه بود که برگردند. یه هفته گذشت ، یه کفش دوزک که روی دیوار خونمون بود رو روی دستم گذاشتم و به سمت آسمون بالا بردم و گفتم گفش دوزک بپر و برو مامانی منو بیار . خواهش میکنم  زود بیارشون . بعد فوتش کردم و کفش دوزک پرید به سمت آسمون . چشام دنبالش میکرد . لبخند روی لبم نشست . باور بچگیم بود که کفش دوزک میرسه بهشون . گفتم خدایا نکنه کفش دوزک از بال زدن خسته بشه! واقعا فکر میکردم کفش دوزک میره و بهشون میگه برگردند . عالم بچگی عجب عالمیه !!! 

فردای اون روز مامان بزرگم برگشتند و انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودند. 

الان که بزرگتر شدم میگم اگه قد بچگیمون به خدا ایمان داشتیم ، دیگه از آینده هراسی نداشتیم . از مشکلات بیمی نداشتیم . خودمون رو قربانی آینده هنوز نیومده نمیکردیم . حکمت و مصلحت خدا رو سقف زندگیمون میکردیم و با اعتماد به خدا پایه زندگیمون رو محکم میکردیم .

باور داشتیم خدایی هست ... خدایی هست .. خدایی هست . 

شما آرزویی ندارید ؟ کفش دوزک ها منتظرند تا به سمت خدا پرواز کنند ...

  • همسر یک طلبه

قرض نیکو

۱۷ بهمن ۹۲

هو الباسط

با عرض سلام و ارادت خدمت شما خوبان

امیدوارم روز پنج شنبه خوبی رو در کنار خانواده محترم سپری کنید . دیشب با مامان و دختر خاله ها در مورد « قرض الحسنه » صحبت می کردیم . مامان در مورد سخن رهبری در این مهم ؛ که ایشان از عملکرد وام قرض الحسنه استقبال می کنند بهمون گفتند . اینکه چقدر وام مفیدیه و بدون فشار مالی به طرفین ؛ حلال مشکلاته . واقعا برکت این قرض رو با وجودم درک کردم . اینکه خدا گفته از نیازمند دستگیری کنید من دو برابرش رو بهتون میدم رو واقعا حس کردم . این معامله ؛ معامله با خداست و خداوند چه خوب ادا کننده ایست .  یاد دوران مدرسه در ذهنم تداعی شد . پول تو جیبی هایی که مامان بهم میداند رو به دوستام ؛ که نیاز داشتند قرض میدادم . روزی نبود که دوستام نیان و قرضشون رو ادا نکنند . با اینکار هم همیشه خودم پول داشتم . هم نیاز دوستام برطرف میشد. گاهی یادم میرفت که من کی بهشون پول قرض دادم .  واقعا بیشتر از اون چیزی که قرض میدادم همیشه پول داشتم . با قرض دادن هیچ وقت دستم خالی نمیشد و نیازمند کسی نمیشدم. مامان از یک بانک قرض الحسنه نام میبردند که خیلی مفید بوده اما بانک های دیگه کارشکنی میکنند و پاپوش میسازند تا که اون بانک منحل میشه . واقعا این همه سود های حرام میخواد به کجا بره . نمیدونم چرا با وجود اینکه میدونیم عملکرد خیلی از بانکها ربا و نزول شده باز هم از گرفتن این وام ها فرو گذار نیستیم . 

گزیده ای از سخنان مقام معظم رهبری

 

 

اگر این صندوق های قرض الحسنه نباشند . بدانید که این نیازهای مردم را به هیچ وجه شما و ما قادر به انجامش نیستیم.

 

 

این نهاد ( صندوق های قرض الحسنه)  که اسلامی است و نهاد مفیدی است. برای مردم بماند، کارخودش را بکند و به مردم خیرخوش را برساند. یک شجره طیبه ای است. بحمدالله رشد هم کرده، خوب شده نه دیگران کار شکنی کنند و نه اسباب زحمت درست کنند.

 

 قرآن آیه 17 تغابن :

 

وَ أَقِیمُوا الصَّلاهَ وَ آتُوا الزَّکاهَ وَ أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً

...:
و نماز را برپا دارید و زکات را ادا کنید و به خدا قرض الحسنه دهید.
در این آیه سه نکته قابل توجّه است؛ نخست اینکه: قرض الحسنه، بعد از نماز و زکات به عنوان سوّمین دستور ذکر شده که بیانگر اهمیّت آن است. دوم آنکه: قرض الحسنه قرض دادن به خداست. اشاره به اینکه گویی قرض دهنده با خدا معامله می کند و خداوند قرض او را می پذیرد. سوم اینکه: این اصل مقدّس مانند نماز و زکات، باید در سطح وسیع و همگانی انجام شود. لذا در آیه فوق با واژه جمع، به عموم مردم از زن و مرد، خطاب شده است.

در احادیث:

 

  امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود:
ما من مسلم اقرض مسلماً قرضاً حسناً یرید به وجه الله الا حسب الله له اجرها کحساب الصدقه حتی یرجع الیه:
هر مسلمانی که برای رضای خدا به مسلمانی قرض الحسنه بدهد، حتماً خداوند پاداش آن را مانند پاداش صدقه دادن حساب می کند، تا هنگامی که آن قرض به او باز گردد
.
 پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود:
من اقرض مؤمناً قرضاً ینتظر به میسوره، کان ماله فی زکاهٍ، و کان هو فی صلاهٍ من الملائکه حتّی یؤدیه:
کسی که به مؤمنی تا مدّتی که او توان ادای آن را داشته باشد، قرض بدهد، مال او به عنوان زکات است (و ثواب زکات را دارد) و قرض دهنده تا هنگام ادای قرض، مورد درود فرشتگان است
---------------------------------------------------------------------------------پ ن : قرض الحسنه نوعی قرض است که در آن بهره‌ای در کار نباشد. در تعریف دیگر عقدی است که به موجب آن بانک‌ها (به عنوان قرض‌دهنده) مبلغ معینی را طبق ضوابط مقرر در دستورالعمل ذیربط به اشخاص اعم از حقیقی یا حقوقی (به عنوان قرض گیرنده) به قرض واگذار می‌کنند..

 

  • همسر یک طلبه

هو العدل

سلام و وقت بخیر دوستان 

ان شاء الله روزگار بر وفق مراد هست ؟ سبد کالا چطور ؟ شامل حالتون میشه آیا ؟

دست دولت تدبیر و امید درد نکنه که به فکر ملته اما فکر نمی کنه شیوه توزیع آن قدری نامناسبه؟ 

امروز فروشگاه اتکایی که مدتی در آنجا مشغول به کار بودم غلغه ای بوده ؛ بیچاره دوستام حسابی خسته شده بودند روز اولی . از توضیح دادن به مردم که واقعا کارت به استخون می رسونه تا مراقب از کالاهای فروشگاه که گاهی  آدم های به اصطلاح زرنگ ، چیدمانشون رو تو جیب ، کیف ، هر سوراخ سمبه ای که به فکر شکیب جان هم نمی رسید رو مناسب میدیدند .

خداییش این فرهنگه داریم ؟ اگه بعضی ها اینقدر که مخشون رو ، رو منفیات متمرکز میکنند جهت مثبت میدادند الان نیازی به صف سبد کالا تو برف زمستون هم نبود . گاهی واقعا متاسف میشیم . آخه می خوایی کجا ببری با خودت ؟ شاید همین امروز عزرائیل خونه دو متریتو بهت داد . آخه این حروم رو کجا می خوایی سرمایه گذاری کنی ؟

برا بجه هات که بعد دو دستی بزنی تو سرت ، ای وایی بچم چرا خلاف کار و هزار کفت و زهرمار دیگه شد ؟

برا همسرت ؟ یا برا مال از دست رفتت ؟ یا خودت که معلوم نیست بعدش به چه مرضی دجار بشی تا این پول از حلقومت نره پایین ؟ یکی نیست بگه یکمی قانع باشید با اونی که دارید بسازید تا فردا خدا کریمه . درسته شاید بتونی دوربین مخفی رو دور بزنی اما دوربین آسمونی رو چیکار میکنی ؟

به خدا اینها همه درده وقتی نمی خواییم درمون بشیم. اینقده از این خیانت و فریب کاری که زرنگی جلوه داه میشه بدم میاد که خدا میدونه . این حرف حسابم با مردم به اصطلاح باهوش که دارن تو ایران فنا میشن .

اما دولت تدبیر جان ؛ یا پیشنهادی از اساس نده یا اگه خواستی اجرا کنی یک دست باش . غنی و فقیر یکی باشه . وقتی میگی کارگر ، دیگه کارگر . چه بیمه داشته باشه چه فاقد بیمه باشه . چه زن باشه ، چه مرد باشه . جه حقوقش زیر خط قرمز شما باشه ؛ جه بالا .  الان زن کارگری که بیمه نداشته باشه و شوهرش هم فوت کرده باشه و عضو هیچ کجا هم نباشه باید چیکار بشه؟ 

یا اینکه خط قرمز برای حقوق مشخص میکنید چه معنی داره ! مگه این آدم ها مثل بقیه تحریم ها رو تحمل نکردند ؟ پس حقشون کجا میره ؟

واقعا به این موضوع فکر کردید که چرا مردم اینقدر برای کمی برنج و تخم مرغ و مرغ تو این سوز سرما صف کشیدن و پیامک میزنند ؟ یا خیلی هاشون دعا میکنند که خدا کنه ما هم جزء لیست باشیم . واقعا ایران به کجا رسیده ! واقعا درد مردم چیه . جاتون گرمه از سوز سرمایی که کارگر تو گذر جون میکنه خبر ندارید ! 

همین قشر ضعیف و کارگرند که دارند باسختی و تحریم میسازند و چوب تحریم رو برای حفظ استقلال این مملکت به جون می خرند . درصد زیادی از همین قشر ضعیف و متوسط که الان خیلی هاشون از لیست حذف شدند این مملکت رو با خوبی و بدیش میسازند . وگرنه غنی که دردی رو حس نمیکنه ! 

شاید هم صدای مظلوم به جایی نمیرسه . مردی که تا دیروز زیر 500 میگرفته حالا امروز شده 700 باید دیروزش رو فراموش کرد آیا ؟ 

چرا کارگر باید با 700 هزار تومن فاقد شرایط دریافت باشه اما یک کارمند دولت با حقوق یک میلیون و اندی دارای شرایط ؟ فقط چون کارمند حقوق بگیر دولته نکنه ناراضی باشه و برای دولت خوب کار نکنه؟ اما کارگر که صداش به جایی نمی رسه قربانی بشه ؟ عدالت یعنی این !!!

مگه کارمند دولت رنگ خونش از کارگر مشمول قانون کار قرمزتره ؟ یا شاید بازنشسته دولت تاجی به سر داره که مستمری بگیر تامین اجتماعی نداره ! 

بهتره اگه قراره عدالتی باشه کلاه شرعی استثنا رو نبافیم و به زور هم که شده سر کنیم ...

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

سلام دوستان ؛ باقی سفر رو براتون تعریف میکنم شاید دیگه فرصتی پیش نیاد . کسی از فرداش خبر نداره .

باید با طلائیه وداع می کردیم . طلائیه واقعا عجیب طلائیه . دل کندن از طلائیه دشوار بود اما اشتیاق زیارت شلمچه دلها رو بی قرار میکرد . وقتی اسم شلمچه میاد بی اختیار اشکها جاری میشه . عصر راهی شلمچه شدیم . خانم بالاقلعه گفتند اینجایی که دارید میرید شلمچه است . بچه ها حواستون باشه نکنه دست خالی برگردید . شهدا منتظرتونند . قدر لحظه هاشو بدونید . شماهایی که دفعه اولتونه ؛ دعاتون مستجابه ؛ مطمئن باشید هر چی طلب کنید شهدا دریغ نمیکنند . من چه میفهمیدم شلمچه کجاست . کربلای ایران یعنی چی ... رسیدیم شلمچه . همه بی اختیار خلع نعلین کردند. قیامتی بود واسه خودش . 

کجائید ای شهیدان خدایی                   کجائید ای بلاجویان دشت کربلایی 

این شعر رو همه زمزمه می کردند. حاج آقا رضایی هم روحانی محترم که دایی خانم رضایی بودند به همراه خانم و دختر کوچولوشون همراهمون بودند . یهو خانمی اومدند دستم رو گرفتند و گفتند بیایید با هم بریم . خیلی اینجا صفا داره . ایشون خانم حاج آقا بودند که اول نمی شناختمشون . حاج آقا شیمی خونده بودند سپس وارد حوزه شده بودند. دست تو دست هم با گروه رفتیم . راوی عزیزی روایتگری سرزمین عشق رو می کردند . اما من فقط تو حال خودم بودم و عمو رو صدا میزدم . چشام دنبال کسی می گشت انگار . . انتظار کسی را می کشید . و شد آنچه شد ... 

شلمچه 

سرزمینی است که ملائک در آن

سجده می کنند و برای بوسه

زدن بر خاکش از هم سبقت می گیرند .

  

شلمچه در شمال غربی شهر خرم‌شهر قرار گرفته و میان خرم‌شهر و شلمچه شهر تازه‌ای به نام مقاومت و روستایی به نام پل نو قرار گرفته‌است. شلمچه از شمال به حسینیه از جنوب به اروندرود، از سوی خاور به خرم‌شهر و از سوی باختر به خط مرزی ایران - عراق محدود می‌شود. منطقه‌ای در آن سوی مرز در خاک عراق نیز نام شلمچه بر خود دارد.

ارتش عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با گذر از این منطقه به سوی خرمشهر تاخت. پس از عملیات بیت‌المقدس که به بازپس‌گیری خرمشهر توسط رزمندگان ایران انجامید این منطقه همچنان در دست ارتش عراق بود.

سرانجام در عملیات کربلای ۵ در دی ۱۳۶۵ شلمچه به دست نیروهای ایرانی افتاد. این منطقه در سال ۱۳۶۷ ظرف تنها چند ساعت مجددا به دست ارتش عراق افتاد.

 

شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت .

 شلمچه ، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد. و دریچه آسمانی است که از آن بوی رشادت و عطر دلنواز شهادتمیوزد.

شلمچه تندیس زیبای عشق است که در میدان ایثار قد کشیده است . 

شلمچه شهر شهود و شهادت است . 

  • همسر یک طلبه

هو المجیب

سلام ؛ امیدوارم زندگی بهتون خوش بیاد و سر زنده و سر حال باشید .

دیروز دختر خاله گرامی بهمون پیامک زدند که بزرگترین تجربه زندگیت چی بود؟

چون تجربه ی کسب شدمان داغ داغ بود نیازی به فکر کردن نداشت . برایشان نوشتم :

 

  • هرگز قهر نکن حتی اگر حق با تو باشد .
  • هرگزعیب دیگران را عیان مکن چون زمانه رسوایت خواهد کرد.
  • هرگز از غم کسی شاد مشو حتی اگر دشمنت باشد چون دنیا دار مکافات است .
  • هرگز به هنگام عصبانیت سخن مگو چون حتما پشیمان خواهی شد .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
 پ ن : اینایی رو که گفتم فکر نکنید همش رو خودم انجام دادم ها ؛ این ها تجربه ی زندگیه . 
حالا شما هم لطف کنید و ما رو هم از تجربیاتتون بی نصیب نکنید ...
  • همسر یک طلبه

باران و خدا

۱۰ بهمن ۹۲

دیشب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ... 

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.

رفتم گوشه ای نشستم.

چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.

صبح که بیدار شدم. مادرم گفت:

" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"...

 

 

----------------------------------------------------------------------------

پ ن : متن برگرفته از کامنت های وبلاگ لبخند گل زیباست .

  • همسر یک طلبه

معرفی کتاب ...

۰۹ بهمن ۹۲

هو المحیی

سلام و عصر بخیر به دوستان عزیز

یادتونه بهتون قول داده بودم در اولین فرصت ؛ کتاب بهتون معرفی میکنم . الان اون فرصته به بزرگواری یه آدم خوب و محترم پیش اومده ؛ کتب خودم هنوز امانت دست دوستام هستش .

هنوز خودم این کتب رو ندارم اما خیلی میتونه برای زوج جوان مفید واقع بشه . 

 

  • صممیانه با عروس و داماد نوشته محمود اکبری
  • ایین همسرداری نوشته ایت الله امینی
  • گلبرگ زندگی نوشته حسین دهنوی جلد 3
 
 
  • همسر یک طلبه

کوروش کبیر

۰۹ بهمن ۹۲

باران باش 

 ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست...


جملات حکیمانه

------------------------------------------------

پ ن : آرامگاه کوروش بزرگ که مقبره کوروش دوم هخامنشی ملقب به کوروش بزرگ یا کوروش کبیر است، بنایی بی‌پیرایه ولی با معماری منحصربه‌فرد، در فاصله حدود یک کیلومتری جنوب غربی کاخ‌هایپاسارگاد است. این بنا از همه سوی دشت مرغاب پیداست، به‌ویژه اگر از سمت جنوب غربی از راه باستانی گذر کنیم و از تنگه بلاغی وارد دشت شویم، نخستین چیزی که جلب توجه می‌کند آرامگاه کوروش است. این اثر در سال ۲۰۰۴ میلادی به عنوان زیر مجموعه پاسارگاد تحت شماره ۱۱۰۶ در میراث جهانی یونسکو ثبت شده‌است.

پ ن : مکان بسیار زیباییه ؛ من و همسرم در سفر به شیراز از پاسارگاد هم سیاحت کردیم و کلی خاطره داریم به خصوص از هوای گرمش . پیشنهاد میکنم شما هم برید خوش میگذره . 

  • همسر یک طلبه

هو العشق

یک زوج دانشجو عصر روز گذشته در کنار مزار پنج شهید گمنام بجنورد پیوند ازدواج شان را آسمانی کردند.

 

 

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه خراسان شمالی طی عصر روز گذشته خطبه عقد سیده فاطمه شریفیان دانشجوی رشته علوم و قرآن و حدیث دانشگاه الزهرا(س) تهران با امین عاقبتی دانش آموخته رشته الکترونیک آموزشکده فنی و حرفه ای قوچان، در کنار گلزار شهدای گمنام بجنورد قرائت شد.

 

 

ازدواج این دو زوج جوان بجنوردی در کنار مزار شهدای گمنام با هدف جاودانگی این پیوند به دور از هرگونه تجمل و آلایش دنیوی  برگزار شده است.

 

 

گفتنی است حجت الاسلام دانشمند مسئول نمایندگی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) شرق کشور خطبه عقد این زوج بجنوردی را قرائت کرد.

------------------------------------------------------------------------------

پ ن : ما بجنوردی هام از این کارها بلدیم ها ؛ نشون به اون نشون که خطبه عقد من و آقا طلبه هم در حرم امام رضا سلام الله علیه خونده شد با این تفاوت که ما هیچ عکسی نداریم متاسفانه ، خیلی بده مگه نه ؛ خانم ها خوب درک میکنند من چی میگم  . حالا هی به ما بگید پاریس کوچولو . مدام بگید ما ضیف الایمانیم ... 

خوش به حالشون ؛ با آرزوی خوشبختی و سعادتمندی برای این زوج جوان . الهی که به پای هم 120 ساله شند .  

راستی عروس خانم همسایه ما هستند .

  • همسر یک طلبه

لبخند بزن

۰۶ بهمن ۹۲

زیرا برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را باز گرداند

گاه قوسی کوچک ؛ می تواند معماری بنایی را نجات دهد.

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهدا و الصدیقین

سحر با صدای موذن به نماز خانه می رویم تا سجاده مان را به سمت قبله نیاز بگشاییم و بر سجده رویم تابر بندگیمان مهر عشق بنهیم . ذکرفرج درد قلبهایمان را تسکین می دهد. راوی روایتگری سرزمین عشق میکند . از طلائیه و شلمچه دم می زند . آن روزگاران را کالبد شکافی می کند و من چه می فهمم حال او را . جز آنکه بر زخم کهنه اش نمک می پاشم . هوا گرگ و میش است به سمت اتوبوس ها روانه میشویم . آقای راننده دعای عهد را ضمانت سفرمان میکند . بعد دعا ؛ به برکت حضور بچه های علوم  قران فضای اتوبوس معنویت بیشتری میگیرد و سپس نماهنگ طلائیه.

زیارتمان با طلائیه جان می گیرد و من چه می فهمم طلائیه کجاست ؟ طلاعیه نقطه اتصال زمین به آسمان ؛ نقطه آسمانی شدن .

این صدای بوستانی پرپر است               این زبان سر ؛ نسلی بی سر است

تو چه میدانی که جای ما کجاست         تو چه میدانی عشق ما کجاست 

طلائیه قرارگاه عاشقان 

                                                                                       

 

 

طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاکی بود که عراق گرفت و آخرین خاکی بود که رها کرد!

قدم به قدم خاک طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین میکنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم مینهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند...

طَلائیه یا طلیه روستایی است در غرب استان خوزستان ایران در نزدیکی مرز عراق. این روستا در دهستان بنی صالح از بخش هویزه شهرستان دشت آزادگان واقع شده‌است.

در ۳۵ کیلومتری جاده اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید می باشد.از سه راهی جفیر به سمت طلائیه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم می‌خورد.یک جاده فرعی از سمت غرب تا نزدیکی مرز ایران و عراق وجود دارد . که درست در کنار مرز ،پاسگاه طلائیه واقع شده است و آن منطقه تا شعاع چند کیلومتری طلائیه نامیده میشود.

طلائیه در 31 شهریور 1359 به دست نیرو های عراق اشغال شد و تا پایان جنگ در اختیار عراق باقی‌ماند.در عملیات بیت المقدس،عراق تا طلائیه نیز عقب نشینی کرد.در عملیات خیبر نبرد سنگینی در این محور توسط فرمانده عملیات ابراهیم همت به وقوع پیوست و مواضع عراق در طلائیه فروریخت،اما حجم شدید آتش و فشارو ضد حمله عراق در آن منطقه و عدم مکان مناسب برای استقرار نیروها،از طلائیه عقب نشینی کردند. طلائیه یکی از محورهای مهم عملیات‌های خیبر و بدر و کلید حفظ جزایرمجنون در طول جنگ بود چراکه تصرف طلائیه به معنی تثبیت پیش‌روی ایران در هور بود. در عملیات خیبر سربازان ایران باید از این منطقه به جزایر مجنون شمالی و جنوبی یورش می‌بردند این منطقه شاهد کشته شدن افرادی مانند حمید باکری، ابراهیم همت و عباس کریمی و... بوده‌است. پس از جنگ در این مکان مقری جهت جستجوی بقایای جسد سربازان ایرانی دایر شد و در مکانی که تعداد زیادی از اجساد کشف شد، حسینیه‌ای بنا شد که عنوان حسینیه حضرت ابوالفضل بر تارک آن می‌درخشد و در مرکز آن یک ضریح چوبی وجود دارد که ۵ پیکر از اجساد ایرانی در آن به خاک سپرده شده‌اند. اما به گفته بسیاری از ناظران و راویان در این منطقه بیش از 800هزار گلوله فشنگی توسط دولت عراق ریخته شده بود که این نشان از مهم بودن این منطقه در جنگ ایران وعراق بوده است.وبه گفته مسولان ایران از این منطقه حدود2000 نفر مفقود شده اند که جسد آنها هنوز پیدا نشده است.

اصولا دوست دارم مکان های زیارتی رو تنها باشم . خلوتم بیشتر باشه . قدم که به خاک طلاعیه گذاشتم از سرپرست ؛ زمان حرکت رو پرسیدم واز گروه جدا شدم . تا چشم کار می کرد کویر بود . طلائیه یه منطقه سردیه . راوی می گفت به کویریش نگاه نکنید بارون که بیاد همه ی اینجا پر آب میشه . رزمنده ها با قایق این مسیرها رو طی میکردند . دشمن اینجا تا قوت داشه سیم خاردار تو آب کار کرده تا رزمنده ها به سیم ها گیر کنند و راه فرار نداشته باشند . می گفتند نگران خاکی شدن چادرهاتون نباشید این خاک یک خاصیتی داره که به لباستون نمیگیره . ما کجا رفته بودیم خدایا ...
اینقدر محو شده بودم که زمان از دستم در رفته بود . یهو وحشت زده شدم هر جا رو نگاه میکردم خبری از خراسانی ها نبود . از همه جا اومده بودند . قیامتی شده بود . از ترس می خواستم گریه کنم . تندی رفتم سمت اتوبوس ها ؛ دونه دونه استان ها رو می خوندم تا اینکه آقای راننده مونو دیدم بهشون گفتم گم شدم . ایشون با مهربونی اتوبوس رو بهم نشون دادند گفتند برید اونجا . نگران نباشید . چه ساده دل بودم من. مگه گم شدن تو سرزمین ملائک لیاقت هر کسی میشه . 
طلائیه سه راه شهادت ؛ آسانسور بهشت ...

آری همین بود انگار .... حس غریب دلم را به که بگویم ؟ حسی که از غربت طلائیه بر دلم جا مانده ... حسی که بی تابم می کند برای طلائیه ... برای آسمان طلائیه دلتنگم .

 

طلائیه ! از فراز همه روزهای که بر تو گذشت، بر من ببار و تشنگی این دل در کویر مانده را فرو نشان.

 

می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی که آشیان نکرده اند.

طلائیه ! من از سکوت راز آلودت درسها آموخته ام ! با من سخن بگو !!!

 

 

 

 

 

  • همسر یک طلبه

خوب تا اینجایه از سفر گفتم که بعد از شوش رفتیم پادگان ، اسم پادگان دقیق خاطرم نیست اما شاید پادگان شهید کاظمی . دم در پادگان چند سرباز ایستاده بودند . اتوبوس ها یک به یک وارد می شدند نمی دونم چرا اینقدر به اون پادگان علاقه داشتم . یه حس آرامشی داشت . با آنجا احساس غربت نمی کردم . محوطه بسیار بزرگی بود .کلی درخت خرما ؛ تا اون زمان درخت خرما ندیده بودم خیلی زیبا بود .  اتوبوس ها در مقابل چند سالن بزرگ متوقف شدند . بعد مدت طولانی نشستن در اتوبوس توی گرما ؛ دراز کشیدن توی اتاق های خنک خیلی می چسبه . همگی از اتوبوس پیاده شدیم . هوای لطیف و دل انگیزی بود . از سوز زمستان خبری نبود بهاری بهاری ... 

ساکم را به فرمایش سرپرست برداشتم و خودم را به اتاق رساندم . آخیش چقدر خنکه. پاهام به علت پوشیدن کفش به مدت طولانی و از شدت گرما ؛ انگار مجاله شده بود. کمی استراحت کردم . بعدش لباس های تمیزم را برداشتم و به سمت سرویس رفتم . چه محوطه سرسبزی و چه هوای خوبی . دلم می خواست روی همان سرسبزی بنشینم و مدت ها به اطراف خیره شوم . از شدت گرما لباس هایم عجیب کثیف شده بود و بوی عطررررررررر می داد . دلم دوش آب گرم می خواست تا خستگی از تنم بیرون بره . وضو گرفتم و قدم زنان به اتاق بازگشتم . چند تا از رفیق هام که اتوبوسشون فرق میکرد رو دیدم . قرار گذاشتیم باقی سفر رو با هم باشیم . نمازم که تمام شد غذا سر رسید . حسابی گشنم شده بود یکی از فانتزی های من خوردن غذای خوش مزه است . فکر نکنید شکموام ، زودی گشنم میشه و متقابلا زود هم سیر میشم . می خواید شکنجم کنید بهم غذا ندید .

ما باید پادگان حمیدیه " پادگان رزمندگان خراسانی در هشت سال دفاع مقدس " اسکان داده می شدیم تا اونجا چند ساعتی راه بود باید حرکت میکردیم تا شب اونجا باشیم . اتوبوس ها کوچولوتر شد این بار اتوبوس شماره 11 سفید رنگ که رانندش خوزستانی و خیلی آقای مهربونی بودند قسمت ما شد . اتوبوس قبلیمون بچه ای پیام نور و حکیمان بودیم اما این بار بچه های حکیمان ؛ تربیت معلم و علوم قرآن بودیم . بچه های باصفایی بودند خیلیییییییییی خوش گذشت . و مسئولمون خانم بالا قلعه که بسیار ماه بودند ایشون از دوران دانشجویی تا الان یکسال در میون حتما میرند شلمچه . خوش به سعادتشون واقعا .   

شب هنگام به پادگان حمدیه رسیدیم عجب پادگانی مملو از بوی شهدا . دلم هوایی شد باز هم دلم می خواد برم خدایا قسمتم کن . به محض رسیدن ما کلی اسپند دود کردند . کلی شربت و شیرینی . شهدا مهمون نوازند آنها بیشتر مشتاق اند تا ما . وقتی برای اولین بار میری عجیب دلت میگیره عجیب . اتاق سال 88 همون اتاق هایی بود که خود رزمنده ها اونجا بودند دقیقا شکل عکس های عمو تو اون سالها اما سال 90 که دوباره رفتم کنار اون ها اتاق هایی رو مخصوص مسافرها ساخته بودند که عطر شهدا اونجا نبود. 

بعد نماز وشام ؛ قرار بود زیارت عاشورا خونده بشه . رفتیم نماز خونه . آه چه شبی بود دلتنگه لحظه به لحظه اون روزام . زیارت عاشورا خوندیم اونقدر اشک از چشمام اومد که خدا میدونه اختیاری نبود الان که میگم فکر نکنید برای خودنماییه . نه باالله که نیست من طعمی چشیدم که مپرس ... اصلا یادم رفته بود که عمو دعوتم کرده . همین جور دلم می سوخت و گریه میکردم . در اون لحظه خواهرم بهم زنگید از شدت گریه صدام بند اومده بود . نمیدونم چرا ؟ هنوز هم نفهمیدم چرا ؟ بعد زیارت یه رزمنده شیمیایی جوان سخنرانی کرد می گفت وقتی شنیدم دانشجویید می خواستم نیام شما دانشجوها تو فتنه 88 خون به دل ما کردید . من همین جور چادرم رو کشیده بودم جلو و گریه میکردم اصلا نگاش نمی کردم که یهو گفت : خواهری که زیارت عاشورا هم تموم شده اما هنوزم داری گریه میکنی نمی دونم چته ؟ اما بدون ما گریه کن نمی خواییم ما زینب می خواییم . ما حجاب می خواییم . سرم رو بالا آوردم داشت با حالت التماس نگام میکرد همینجور اشک رو گونه هام جاری بود . چشام سرخ شده بود . ورم کرده بوذ . حس عجیبی بود فقط میتونم بگم حس عجیبی بود همین . هنوز که هنوزه دلم پر میزنه . نمی تونم بیان کنم اون فضا رو . اونایی که زائر بودند میدونند و اونایی نرفتند باختند به خدا .

مراسم که تموم شد برگشتیم اتاقامون . بین راه ساعتم از دستم افتاده بود . رفتم اتاق سرپرستی پرس و جو کردم بعدش برگشتم . چند لحظه بعد خانم بالا قلعه اومد و ساعتم و تحویل داد . گفت التماس دعا چشات چقد ورم کرده . اونجا بود که متوجه ورم و درد چشمم شدم . اون شب اشکم خشک نشد شاید داشت از گناه پاک میشد تا لیاقت دیدن اون سرزمین رو داشته باشه . 

خوب تا اینجا کافیه فعلا التماس دعای فراوان ...

  • همسر یک طلبه

چند روزی هست که فاطمه کوچولو به شدت بیمار شده و اصلا حالش خوب نیست . مامانش که این روزها درگیر پایان نامشه هفت صبح میره و نه شب میاد خونه ان شاالله قراره تا آخر ماه پایان نامش رو تحویل بده . من و مادرم از هر چی که فکرش رو بکنید به فاطمه خوراندیم تا بلکه بهتر بشه . گاهی قاطمه باهامون راه نمیاد خانوادگی دست به کار میشیم. یه سری که مامان می خواست بخورش کنه ؛ فاطمه میترسید و زیر روبند تحمل نمی کرد . مامان و داداشم هم رفتند زیر روبند و براش هورا می کشیدند و دست میزدند تا فاطمه بخور شه. یا اینکه مدام بهانه میگیره و می گه بازار !! نمیدونم او که هنوز درست و حسابی نمیتونه حرف بزنه چطور کلمه بازار رو درست ادا میکنه . شیطونی هر چی به نفعه یاد داره .

مامانم برداشتش بردش بازار تا دلتنگیش کم بشه . چه اشکالی داره اگه خودمون با بچه ها ابراز هم دردی کنیم یا گاهی هم بچه بشیم ...

این روز ها هم برای خودش میتونه تجربه باشه تا برای آینده پرستاری و بچه داری رو یاد بگیرم  . به نظر من همه ی سختی ها رو میشه تحمل کرد به شرط آنکه یه همراه صادق داشته باشی . یکی که اگه مریض بشی او هم برات تب کنه ؛ تو سختی ها تنهات نگذاره ؛ فقط به فکر منافع خودش نباشه ؛ دلسوزت باشه ؛ مشکلات رو نره همه جا جار بزنه ؛ برای حفظ چهره خودش شخصیتت رو تخریب نکنه و این رو نشونه زرنگیش بدونه ... 

همه چیز قابل حله به شرطی که رفیق راه داشته باشی . مادر من همیشه رفیق راهم بوده . همینکه مشکلی پیش میاد و میگم مامان ؛ از وجودش برام مایه میگذاره . مامان خوشگلم ، مامان مهربونم 

 

ذکر و  دعا جهت  شفا یافتن مریض

 این دعا را دائم بخواند :

 

بسم الله الرحمن الرحیم یا منزل الشفا و یذهب الداء صل علی محمد و اله و انزل علی وجهی الشفاء »»

 

 دعای دیگر به جهت شفا یافتن از بیماری

 

«« مریض مکرر بگوید : بسم الله الرحمن الرحیم یا هو یا من هو یا من لیس الا هو صل علی محمد و آل محمد

 

 

  • همسر یک طلبه

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

                          هان جبهه بوی عجیبی میدهی      بوی قرآن جیبی میدهی...

 

سلام و شب بخیر خدمت خوبان 

بهتون قول داده بودم از سفرم به کربلای ایران بگم الان می خوام بنویسم امیدوارم کسایی که نرفتند مشتاق بشند و برای کسایی که قسمتشون شده تداعی خاطرات .

چیزی در مقابل چشمانم خودنمایی می کرد نزدیک و نزدیک تر شدم بنر آغاز ثبت نام راهیان نور ؛ تاریخ حرکت هفدهم اسفندماه . نمی دانستم این سفر چه طعمی دارد اما دوران دبیرستان یکبار هوایی شده بودم . با بی توجهی به سادگی از کنارش گذشتم . در عالم خواب و رویا کسی دعوتم کرد و گفت برو و ثبت نام کن . اصلا چهره اش مشخص نبود نشناختمش . از خواب که بیدار شدم اعتنایی نکردم . شب بعد دوباره تکرار شد از مادرم برای ثبت نام اجازه خواستم به دلیل شرایط مالی و خطر راه مانع شدند بی خیال شدم ... چهاردهم اسفند این بار که به خوابم آمد شناختمش ؛ عمو ابراهیم بودند گفتند : بیا منتظرت هستم .در کنار نهری بزرگ ایستاده بودم انگار چشمانم چیزی رو دنبال میکرد قدم به درون آب گذاشتم . با دست هایم خاک لب رود را می کندم که ناگهان یک پلاک و نامه ای رو پیدا کردم که مال شهید گمنام بود . نمی دانم که بود ! نمی دانم و هنوز در حسرت یکبار دیدنش می سوزم . از خواب پریدم دل تو دلم نبود . استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. به مادرم زنگیدم وگفتم باید برم اجازه بده . او که مصمم بود مثل موم شده بود قبول کرد. زمان ثبت نام گذشته بود با خودم گفتم به احتمال 90% مسولین ثبت نام نمیکنند . وقتی به آموزش رفتم استقبال زیادی شد و همه ی کارها رو خودشون انجام دادند آدرس ناحیه رو به من دادند و گفتند مدارکت رو ببر ناحیه . دو روز به حرکت مانده  همه کارتها چاپ شده بود فکرش رو هم نمی کردم . انگار دستی توی کار بود و همه چیز رو رو به راه میکرد . گفتند برید ناحیه پیش خانم رضایی . منو بردند پیش ایشون. یک خام محجبه و مهربون که انگار باید هوای منو میداشت . تا آخر سفر به صورت اتفاقی همش مسئول اتوبوس ما بود . ایشون گفتند دانشجوی حکیمان شمایید؟ انگار از دانشگاه شما فقط دو نفرید ان شاء الله خوش قدم باشید تا هر سال حضور بچه هاتون پررنگ تر بشه که همین طور هم شد. گفتند رشتتون ؟ گفتم : مدیریت بیمه . در حالی که لبخند میزدند گفتند آمدید بیمه آخرت بشید . خیلی جملشون زیبا و تاثیر گزار بود . اصلا تو باغ نبودم . نمی دونستم دارم کجا میرم . گفتند آدرس ؟ گفتم ... کوچه شهید ابراهیم زهدی ؛ گفتند چه نسبتی دارید ؟ گفتم عمو م هستند . گفتند التماس دعا . انگار خواب بودم . حس عجیبی بود . دلم می خواد دارو ندارم رو بدم اون سفر دوباره تکرار شه ... دوشنبه هفدهم اسفند حرکت به سمت سرزمین عشق آغاز شد . یک ساک مشکی با ساده ترین لباس ها ؛ خاکی خاکی ... صبح با ماشین دامادمون و خواهرم رفتم ناحیه . گوشی هم نداشتم که خواهرم گوشیشون رو بهم دادند. هشت تا اتوبوس آماده حرکت بودند که پنج تاش متعلق به خانم ها و سه تاش متعلق به آقایون که اتوبوس شماره 4 زرد رنگ با سرپرستی خانم رضایی و دو تا آقا متعلق به ما بود. ساعت 9 حرکت کردیم . من مسافرت رو خیلی دوست دارم . هیچان و تازگی داره . آدم رو سر حال میاره . مسیر ناشناخته بود؛ سرزمین ملائک ؛ کربلای ایران و من هنوز منگ بودم . اصلا به خیالش نبودم که میزبانی در انتظار میهمانیست ... آن هم چه میزبانی .

  به کجا چنین شتابان!!!

چشم ها گریان و دلها  آسمان را می طلبید . ذکر صلوات و دعای توسل فضای اتوبوس رو عطر آگین کرده بود . گویی همه از خود بی خود شده بودند. نماهنگ صاحب زمان معنویت بیشتری بخشیده بود . از اون موقع با شنیدن این آهنگ دلم راهی شلمچه می شه. آه شلمچه کجایی که یادت بخیر .

ساعت حول و حوش یازده و نیم اتوبوس ها برای نماز و نهار پارک شقایق گرمه متوقف شدند. تو اتوبوس غریب بودم . خیلی دیر رابطه برقرار میکنم . این از خودخواهی نیست.تا بخواد اخلاق کسی دستم بیاد سعی میکنم زیاد باهاش دم خور نشم . اصولا سکوت میکنم . زودی رفتم نمازم رو خوندم و یه چرخی تو پارک زدم که مسئولین صدا زدند همه جای اتوبوس های خودشون باشند تا مسولین نهار براشون ببرند. از خروجی پارک که خارج شدم به گروه آقایون برخورد کردم که مشغول خوردن نهار بودند . حسابی قرمز و صورتی شدم . راه برگشتی هم نبود . خودم رو زدم کوچه علی چپ از وسطتشون که راه باریکی بود عبور کردم . سرم رو اصلا بالا نیاوردم میترسیدم الان سر از وسط سفره در بیارم . با خودم میگفتم نکنه فکر کنند عمدا این مسیر رو رفتم . هر چی بود تموم شد و به اتوبوسمون رسیدم . هنوز کسی نیومده بود تا بخواد بقیه برسند روی صندلی کنار پارک نشستم . سرگرم گوشیم بودم که سرپرست آقا پسر جوانی با کلی غذا اومد . بی اعتنا دوباره مشغول گوشیم شدم اولش فکر نمی کردم مسئول اتوبوس ما باشه . صاف وایستاده بود ظل زده بود به من . یهو متوجهش شدم اخم غضبناکی بهش کردم راهش رو گرفت و رفت . بچه پورو . اون موقع مجرد بودم کلا از مرد جماعت خوشم نمی اومد . نمی دونم چرا ؟ احساس میکردم مردها عاطفه ندارند گرچه الان هم زیاد این عقیدم تغییر نکرده . البته همین آقا پسر خیلی خوش تیپ بود و طولی نکشید که فهمیدم چقدر خاطر خواه داره ؛ دخترها خودشون رو کشته بودند براش . از اینکه بهش محل ندادم حرصش گرفته بود . به غرورش بر خورده بود . خلاصه گیر سه پیچ داده بود یه نیم نگاهی بهش داشته باشم اما غافل از این که من چقدر از پسرهای از خود راضی ؛ مغرور ؛ کنه و خودشیفته بدم میاد . 

اولین مقصدمان تهران حرم امام "ره " بود تا بیعتمان را محکم تر کنیم اولین بارم بود که به آنجا میرفتم . صحن و حرم زیبا بود . 

بعد از دو روز به شوش حضرت دانیال پیامبر سلام الله علیه رسیدیم مقبره ایشان بسیار جالب بود زیارت دلنشینی بود . بعد از زیارت یک دوری تو بازارش زدیم دست فروش ها نشسته بودند . تا حالا عرب ندیده بودم . حقیقتا توهین نباشه خیلی ازشون میترسیدم . رنگ پوست سیاه که چشماشون رو بیشتر نشون میداد . کلی اجناس ریخته بودند وسط اما من چیزی ازشون نخریدم آخه موجودیم فقط پنج هزار تومان بود ... گفته بودم که وضعیت مالی خوب نبود.sad

 

بعد از شوش به سمت پادگان رفتیم . اونجا اتوبوس هامون عوض میشد و اصل سفر آغاز . من اینجا هنوز کتاب دا رو نخونده بودم که ای کاش می خوندم .

خوب تا اینجای سفر رو داشته باشین . الان خیلی خوابم میاد شب بخیییییییییییر.

 این داستان ادامه دارد ...

  • همسر یک طلبه