ادامه سفر راهیان نور3
شلمچه مثنوی بلندایثار است و فرودگاه عشق و عروجگاه دل . صحرای خشکی که دریای مواج خون و اشکهای عاشقانه در تربت پاکش دارد با قلب خونینی که هنوز زیبا و دلنواز می تپد و خون غیرت و مردانگی را در رگهای این دیار می دواند و حدیث بلند حیات با عزت را زمزمه می کند.
زمین خاکی شلمچه ، زیباتر از آبی آسمان است چرا که شلمچه قتلگاه مرغان عاشقی است که برای وصال بی قرار بودند و از کوچه پس کوچه های منیت و مادیت رهیده و به شهر دلگشای معنویت و شهادت دل بستند.
آری ! شلمچه شاهنامه بلند شهادت است ، دیوان عاشقی است ، شعرهای سرخ ، با واژه های خون ، به وزن عشق و قافیه هایی از جنس قلب پاره پاره عاشقی و در قالب غزل عشق و مثنوی بلند شهادت » ، دیوانی که شکسته دلان عارف با قلم استخوان و مرکب خون و با خط شکسته عروج نوشتند و این صفحه طلایی تاریخ ایران اسلامی را با خون دل تهذیب شده شان تذهیب کردند.
آری ! شلمچه کتاب است ، خواندنی ترین کتاب حماسه .
شلمچه آسمان است سرشار از ستاره های سرخ .
شلمچه بهار است لبریز از گلهای محمدی .
شلمچه دریاست ، مواج از موجهای عاشقی .
شلمچه بازار است ، بازار عشقبازی و جانبازی .
شلمچه تابلو است تابلوی حماسه و عرفان که بر تارک تاریخ ایران اسلامی می درخشد. جایگاه اهل زیارت است نه اهل زر ، زیارتگاه دلدادگانی که خود زائرانی بودند که در نیمه راه سفر عاشقی پرپر شدند و به مولای عشق پیوستند و زیباترین حدیث بندگی را با بندبند وجودشان و با قطره قطره خونشان نوشتند. یعقوبهای بی قراری که برای رسیدن به یوسف زیبای شهادت بی قراری می کردند و زلیخای دنیای نتوانست آنها را مفتون خویش کند. آنان که هنوز از دشمن نفس خویش رها نشده اند و دلشان در تصرف شیطان است چگونه می توانند قدر مجاهدانی را بدانند که در کوله پشتی دلشان جز عشق و ایثار نبود. آنان باید بدانند که شلمچه و شهیدانش و شاهدان و شائقان و مشتاقانش خورشید بی غروبند ، چرا که عاشورا و عاشورائیان آفتاب آسمان عشقند که هیچ ابر آلوده و تاریک یزیدی نمی تواند جلوی تابش آنها را بگیرد.
دمدمه های غروب شلمچه بود . دلها آسمانی تر شده بود و چشم ها بارانی تر . من اما هنوز مات و مبهوت آنچه در شلمچه گذشته بود غرق شده بودم .
قرار شد نماز مغرب را شلمچه باشیم . هنوز تا نماز وقت بود طبق معمول از گروه جدا شدم . همان طور که در خاک شلمچه قدم میزدم یکی از دوستان را دیدم گفت چرا هنوز اینجایی برنامه عوض شد همه رفتند سمت اتوبوس ها . سرپرست داره دنبالت میگرده ؛ گوشی هم که اینجا آنتن نمیده . زود باش بریم همه نگران شدند . همین طور که داشتیم صحبت میکردیم . آقای مسئولی را دیدیم که با بلندگو فریاد میزد بچه های خراسان شمالی چرا هنوز اینجائید و بسیار عصبانی . ما تندی به سمت اتوبوس رفتیم . داشتم به دوستم میگفتم خودت را برای دعوا و عصبانیت سرپرست آماده کن و اینکه اتوبوس ها کجان؟ که صدایی شنیدم که جهت اتوبوس را نشان میداد. صدا همان صدا بود . صدای سرپرست جوان ؛ وقتی فهمیده بود نیستیم برای پیدا کردنمان آمده بود . اما ما توجهی نکردیم انگار اصلا صدایی نشنیدیم . به اتوبوس رسیدیم . خدا رو شکر دعوایمان نکردند. خیلی تشنه شده بودم به آقای راننده گفتم ببخشید آب سرد ندارید ایشون گفتند نه تموم شده اما الان براتون میارم . بطری آب که به دستم رسید همه از شدت تشنگی طلب آب میکردند . ساقی شده بودم و آخرین جرعه قسمتم شد .
و شلمچه هم این گونه گذشت ...
- ۹۲/۱۱/۱۲