طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طلاق» ثبت شده است

هو الحکیم

روی صندلی ردیف کناریم نشسته بود و نایلونِ پر از لباس که کمی هم پاره شده بود رو به سختی روی پاهاش جای داده بود . نگام که بهش افتاد با خودم گفتم صندلی کناریش خالیه ، چرا نایلون رو اونجا نمی گذاره و به خودش سخت می گیره . کو تا حالا مسافر دیگه ای بیاد .

منم که تنها بودم تعارف زدم تا بیاد کنار من بشینه . با خوشحالی اومد و تشکر کرد . با لبخند سلامی دادم .

پرسیدم شما هم بجنورد میرید ؟

گفتند : فاروج ، خونم مشهده ، من رو از خونم بیرون انداختند . به زور

چشم های پر اشکش خبر از دل پر دردش می داد. انگار منتظر بود با کسی صحبت کنه و هر چی غمه بریزه بیرون و بغضش بترکه .

 یه خانم جوون رو از خونه انداختن بیرون ؟ وای خدای بزرگ چرا ؟ وقتی این صحنه ها رو می بینم قلبم آتیش میگیره .

گفتم ، چرا ؟ کی ؟ چی شده ؟ بچه داری ؟

گفت : شوهرم و دختراش . با دروغ اومد باهام ازدواج کرد و من هم غافل از اینکه شش تا بچه داره و زن اولش مرده و اصلا زن گرفتن یکی از شغل هاشه . یه دختر دارم کلاس پنجم ابتداییه

وقتی عکس اش رو نشون داد واقعا ماه شب چهارده بود. چشاش سبز و زیبا . بسیار زیبا

می گفت پدرم به اجبار منو شوهر داد . بدون اینکه ببینمش . روز عقد که برای آزمایش رفتیم دیدمش . اونجا فهمیدم یه پیرمرده و من اصلا خبر نداشتم . حتی یکبار هم بهم نشونش ندادن . اصلا نظرم رو نپرسیدن .

می گفت خواهر بزرگم به دلیل خیانت شوهرش خود کشی کرد و دو تا بچه داشت . من تصمیم گرفتم ازدواج نکنم و اونها رو بزرگ کنم . بهم میگن مامان .

خواهر های دیگه من ازدواج کردن و بعدش فهمیدم پدرم بدون اجازه من شوهرم داده .

سن اش سی و چند سال میشد اما پانزده سال با شوهرش زندگی کرده بود . حاصل زندگیشون هم یه دختر به نام هلیا بود . یعنی در سن حدود بیست سالگی پدرش اونو به یک پیرمرد هم سن خودش شوهر داده بود. واقعا این پدرها چطور میتونن جواب بچه هاشون رو بدن ...

می گفت من دانش آموز زرنگی بودم و از لحاظ اخلاقی با همه می چوشیدم . خیلی ها دوسم داشتن و همیشه دوست داشتن با من وقتشون رو بگذرونن . یک مدیر داشتیم ( مدام نفرینش میکرد ) که خدا ازش نگذره و... وقتی میدیدرفقای زیادی دارم از من خوشش نمیومد و نمیتونست تحمل کنه. یکبار که درس نخوندم ، این رو بهونه کرد و من رو یه شبانه روز توی یک انباری کثیف و تاریک زندانی کرد . من از شدت ترس لال شدم و دیگه نتونستم حرف بزنم . بعدش پروندم رو داد زیر بغلم و گفت برو خونه . تو دیگه نمی تونی اینجا باشی .

والدینم من رو بردند به یک امام زاده و من شفا گرفتم اما هنوز هم نمیتونم خوب حرف بزنم . بعد اون قضیه ، خودم خونه درس می خوندم و می رفتم مدرسه امتحان میدادم تا سوم راهنماییم تموم شد . بعدش دیگه دیگران مانع درس خوندنم شدن .

بعد از سال ها مدیر اومده بود حلالیت بطلبه اما کدوم حلالیت . زندگیم رو داغون کرده بود .

+ پدر و مادری که اینجوری با سرنوشت بچه هاشون بازی میکنن . به نظرم آدم های خودخواه و بی مسولیت و بی رحمی بیش نیستند . دلم از همشون میگیره ...

وقتی با این پیرمرد ازدواج کردم گفتم شاید سرنوشتمه ، شاید قسمت

گفتم ای بابا کدوم سرنوشت ، کدوم قسمت ؟ بدون تحقیق و فکر کردن کارامون رو می کنیم بعد میندازیم گردن خدا و سرنوشت و قسمت .

خدا گفته دختر بیست ساله با مرد پنجاه ساله ازدواج کنه . یا اینکه ندیده و نشناخته دخترتون رو بدید بهش . خدا عقل رو داده واسه چی .

+ خلاصه خیلی اعصابم خرد شد . هم دلم بهش می سوخت . هم دلم می خواست باباشون رو ببینم و بگم که غم بزرگی که تو دل دخترشه چقدر سوزناکه . بگم که حتما اون دل نداشته که این کار رو با دخترش کرده و...

مدام می گفت تا تحقیق نکردید و مطمئن نشدید دختر شوهر ندید . درست می گفت . حقیقت های تلخ همیشه مال دیگران نیست . شاید خدای ناکرده برای ما هم پیش بیاد .

گفتم پای منفعت که برسه احتمال اینکه هر کسی تغییر کنه هست . اعتماد فقط خداونده .

می گفت بهم اجازه نمیده تنهایی جایی برم تا مبادا جایی رو یاد بگیرم و در صورت نیاز بخوام برم اونجا . دخترم که به دنیا اومد به دکتر پول داده بود تا دخترم رو دو هفته بیمارستان نگه دارند . به من می گفتند بچه نافصه و باید دو هفته تو دستگاه باشه . من رو بردن خونه و بعد دو هفته بچه رو آوردن . بعدش به همه ی همسایه ها و فامیل گفته بود بچه من مرده و این دختر رو از پرورشگاه آوردند . من خبر نداشتم تا اینکه می شنیدم که بهم می گفتند چه بچه قشنگی از پرورشگاه آوردی . من هر چی قسم می خوردم که نه ، بچه خودمه . خودم به دنیا آوردمش . شبیه خودمونه . همه حرف خودشون رو می زند که الا و بلا از پرورشگاه آوردی .

وقتی دیدم شوهرم اینجور میکنه با همسایه که وکیل بود مشورت کردم و می خواستم طلاق بگیرم که ایشون گفتند به خاطر دخترت بساز و زندگی کن .

از طلاق منصرف شدم اما وقتی شوهرم متوجه شد می خواستم طلاق بگیرم ، کتک زدن ها و زندانی کردن هاش شروع شد . تمام بدنم کبود می شد .

شوهرم از یک طرف ، دختر هاش هم از یک طرف .

گاهی ساعت یک نصفه شب من رو از خونه می نداخت بیرون . مامورهای شهرداری دیگه عادت کرده بودن که من رو اون موقع شب در خونه ببینند . بنده خداها هیچی نمی گفتند و می رفتند .

می گفت دخترم که هفت سالش شد بردم مدرسه نزدیک خونمون ثبت نامش کردم . پدرش رفته بود مدرسه و پول به مدیر داده بود تا چیزی به من نگه و دخترمون رو برده بود بالا شهر ثبت نام کرده بود . من هر وقت که زنگ میزدم مدرسه و احوال دخترم یا وضعیت درسش رو می پرسیدم مدیرش میگفت خوبه اما غافل از اینکه اصلا دخترم تو اون مدرسه نبود . چند باری که جلسه اولیا بود و شوهرم وقت نداشت بره مدرسه به من می گفت برم. وقتی از مدیرش می خواستم که دخترم رو می خوام ببینم مدیرش می گفت الان نمیشه یه وقت دیگه .

یک سری که زنگ زدم مدرسه معلم اش گفت خانم دخترتون سالهاست که این مدرسه نمیاد . چرا شما همش زنگ میزنید که وضعیت درسش رو بپرسید . همون اوایل باباشون گفتند مادرش مرده و ما قصد داریم بریم تهران زندگی کنیم . پروندش رو گرفت و رفت .

من گفتم نه من زنده ام . خونمون همین جاست . ما جایی نرفتیم . بعدش فهمیدم تمام این مدت مدیرشون پول می گرفته و دروغ می گفته . شکایت کردم و اخراج شد . دخترم هم از ترس باباش و اینکه بهش پول میداده چیزی نمی گفته .

یک روز که زندانیم کرده بود مستاجرمون زنگ در خونه رو زد از پنجره اتاق بهش گفتم مگه نمیدونی زندانیم چرا زنگ میزنی . من که نمیتونم در رو برات باز کنم . گفت هنوز هم زندانیت می کنه ؟؟ هنوز هم کتکت می زنه ؟

بهم گفت یه طناب یا نخ بافتنی بنداز تا گوشیم رو بفرستم بالا ، به پدرت اطلاع بده تا بیاد و تکلیفت رو مشخص کنند.

به پدر زنگیدم و گفتم هر کاری داری بزار زمین ، بیا خونه من کارت دارم . پدرم گفت چشمام زخم شده ، برم دکتر بعدش میام .

بهش گفتم نه هر کاری داری ولش کن . دکتر هم نرو . زود بیا .

پدرم که رسید خونمون . شوهرم و دختراش کلید رو دادن به دخترم و گفتند مامانت اونجا خودش رو زندانی کرده زود برو در رو براش باز کن تا بیاد بیرون . تا دخترم در اتاق رو باز کرد ، پدرم وارد خونه شد در حالیکه دستها و دهانم بسته بود و حسابی از غذا نخوردن و کتک بی حال بودم . پدرم اشک هاش سرازیر شد . پیرمرد بود زوری برای دفاع از من نداشت . با دیدن اشک پدرم با چشم های خونی به شدت دلم سوخت . تا اون موقع نفرینشون نکرده بودم . اما اونجا از خدا خواستم به سزای عملشون برسند .

به دختر هاش گفتم مگه جز مهربونی از من چیزی دیدید که با من اینکار رو می کنید . تا این رو گفتم موهام رو کشیدن و پرتم کردن بیرون . الان یکساله که من رو از خونم انداختند بیرون و اجازه نمیدند دخترم رو ببینم . دلم برای دخترم لک زده .

+ هر بچه ای رو که می دید با حسرت دیدار یه لحظه بچه خودش ، نگاش می کرد .

+ به سختی اشک هام رو نگه داشته بودم .

زن تو داری بود با این همه درد و با بغضی که هر لحظه می خواست بترکه مقابله می کرد . آه می کشید و تو خودش می ریخت . گاهی اشک هاش رو که از اختیار خارج می شد رو پاک می کرد .

+ دلم می خواست سرم رو بگذارم رو صندلی و برای دردهایی که کشیده گریه کنم و فریاد بزنم از این ظلم وستم زمانه .

می گفت الان که رفتم دادگاه و اموالش رو توقیف کردم . زن های دیگه که من از هیچ کدومشون خبر ندارم . یکی یکی ظاهر میشن . همه هم عقد رسمی با شناسنامه اصلی خودش . اما هر شناسنامه ای فقط اسم یکی از زن ها رو داشت .

+ جعل شناسنامه کرده بود . از اون هفت خط ها بوده نامرد .

بهش گفتم دادخواست طلاق الان نده ، الان دادخواست مهریه و نفقه معوقه و جهیزیه بده .

جدیدا خانم میتونه تو شهر خودش دادخواست بده تا شوهر هر جلسه دادگاه بیاد و بره . اونقدر بیاد و بره این راه رو تا خسته شه .

اصلا بهش رحم نکن اگه خواستی طلاق هم ندی ، به دادگاه بگو امنیت جانی نداری تا شوهرت رو مجبور کنن یه خونه دیگه برات بخره یا اجاره کنه ، بعدش با دخترت زندگی کن .

گفتم اطلاعاتش رو به روز کنه . با چند وکیل صحبت کنه و شماره یک وکیل خوب رو گیر آوردم و بهش دادم تا با اون مشورت کنه .

مرد هوس بازی که بخواد این طور با همسرش برخورد کنه . لایق محبت و گذشت نیست .

بهش گفتم شوهرتون نقطه ضعفت که دختر باشه رو فهمیده امکان داره از این طریق اذیتت کنه . شما تظاهر کن هیچ علاقه ای به دخترت نداری و با عقل و مشورت حقت رو ازش بگیر. مطمئن باش زن های دیگه هم مثل شما شاکی ان و یکی یکی پیداشون میشه .

بهش گفتم ، قول میدم تمام داراییش همین طور پخش میشه دست خانم و بچه هاش و روزی میرسه که به گدایی دچار میشه . گفتم خداوند در مقابل غفار بودنش ، به جاش برسه قهار هم هست . خودش ذلیلش میکنه و دختر هاش رو به جایی می رسونه که لحظه به لحظه این روزها جلوی چشم هاشون بیاد.

روزهای غم تو به پایان خواهد رسید فقط به خدا امیدوار باش .

می گفت دخترش خیلی تیز و با هوشه . گفتم خدا همه ی درها رو به روی بنده خودش نمی بنده . دخترت کمکت میکنه و همون قدر که باباش در حق شما کم لطفی کرد اون هم با شوهرتون بی حساب میشه .

حدود سه ساعتی دردو دل می کرد . وقتی به شهرشون رسید برام دعای عاقبت به خیری کرد و اسم پدرشون رو گفت تا من اگه خواستم بفهمم سرنوشتش چی شده برم خونه پدرشون .

این کار رو خواهم کرد و برایتان خواهم گفت که سرنوشت این زن مظلوم چی شد .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

ب ن :

  • قبل ازدواج حتما تحقیق کنید و تا جایی که ممکنه با آشنا ازدواج کنید .
  • اطلاعاتتون رو بالا ببرید . مطالعه داشته باشید در هر زمینه ای ...
  • مومن باید زرنگ باشه . گوشه گیر و افسرده نباشید . حواستون به همه چیز و همه جا باشه
  • به فکر ضعفا باشید . تا جایی که ممکنه تجربیاتتون رو در اختیار دیگران بگذارید و از تجربیات دیگران کمال استفاده رو داشته باشید.
  • به کسی ستم نکنید . گناهی که توی این دنیا تاوانش رو خواهیم دید ظلم هست .
  • والدین ، سرنوشت بچه ها براتون مهم باشه . ببینید با کی داره ازدواج میکنه . پدر و مادرش کی اند . چیکاره اند .

این ها رو نگفتم که کلا از ازدواج بترسید تعریف کردم تا هوشیار باشد و با عقل و چشم باز ازدواج کنید

شناخت  شناخت  شناخت

ان شاالله همه عاقبت به خیر بشیم ...

 

 

 

 

 

  • همسر یک طلبه