طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

ازدواج _ دیدار اولیه ...

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 26 اسفند ؛ یک روز سرد زمستونی ؛ حالا دیگه غم فوت داماد خاله هم فضا رو بیشتر غم انگیز و کسل کرده بود . غم بزرگی توی دلها نشسته بود . من به خاطر امتحانات داداش هام آخر هفته ؛ همراه مامان به روستا نرفته بودم تا آخرین امتحانات تموم بشه و بعد همگی با هم بریم روستا . از جریان بی اطلاع بودم که صبح زود بابا برگشت خونه که دیدم خیلی به هم ریخته است . گفتم چی شده ؟ انگار دیگه تحمل این درد رو نداشتند . گفتند : دختر خاله خونه خراب شده .

باورم نمیشد . شاید توی عمرم اولین بار بود که سنگینی غمی رو احساس میکردم . تمام وجودم سوخت و اشکهام سرازیر شد . یاد روزهای عقدشون بیشتر تحمل درد رو سخت تر می کرد .

راهی روستا شدیم . روز سوم درگذشت بود . همه فامیل و همسایه خونه خاله بودن . اصلا دلم نمی خواست وارد اون فضا بشم . سختی اون فضا داشت خفم میکرد . وارد خونه شدم . خاله تا من رو دید داد و گریه اش به آسمون رفت . می گفت : خودت روز عقد باهاش بودی . دیدی چیکار شد و...

خاله رو بغل کردم ؛ سر رو شونه هاش گذاشتم و بغضی که طی مسیر جا خشک کرده بود ترکید . دلم می خواست دنیا تموم شه . دلم می خواست چشمم به دختر خاله نیوفته . نمی خواستم او  رو تو لباس عزا ببینم . بدجور دلم به حالش می سوخت .

اون هفته خونه خاله بودیم که داداشم گفت : دوستم به همراه خانوادشون قراره بیان خونمون . ما که اون موقع روستا بودیم و مامان نمی تونست خاله رو تنها بگذاره . گفتند آدرس روستا رو بدید تشریف بیارن اینجا . دختر خاله خونه ی ما ساکن شده بودند. هر وقت به قصد دیدار و تفریح به روستا می رفتیم ؛ دیگه خونه دختر خاله که خونه خودمون بود می موندیم . برای پذیرایی از مهمون ها رفیم خونه . حقیقتا وارد شدن به خونه ای که تازه بنا شده بود و جهیزیه نو اون الان غبار غم گرفته بود بسیار غم انگیز بود . همه جا مرتب و زیبا .

مامان اکثر وسایل های داماد خاله رو که نمک روی زخم دختر خاله بود رو جمع کرد تا بلکه شاید از این درد کاسته بشه و خاطرات اذیتش نکنه . اما این ظاهر بود مگه خاطرات پاک شدنی اند . مگه دل کندن به ندیدن وسایل های شخصی کسی میتونه باشه .

برای من لحظه ها و ثانیه ها یاد آور خاطرات اند و مگه میشه ثانیه ها رو محو و نابود کرد . احساس ؛ این نعمت زیبای الهی مگه میتونه فراموش شدنی باشه .

این جریان رو تعریف کردم تا اگه کسی خدای نکرده زندگیش اینجور از هم پاشید فکر نکنه تنهاست . مشکلات برای همه هست . همه امتحان می شن اما هر کسی به طریقی . در مشکلی که اخیرا خودم داشتم . خواهرم گفت ؛ مگه تو از بقیه چی زیادی داری ؟ تو هم بنده خدایی . خدا دلش می خواد تو رو اینجوری امتحان کنه . مگه فقط مشکلات برای دیگرانه ؟

ان شاالله خداوند توفیق صبر و شکیبایی در مشکلات و سختی ها رو عنایت کنه . یادمون باشه " زندگی سخت آسان می گذرد " 

مهمون ها حول و حوش ساعت دو بعد از ظهر از راه می رسیدند . با مامان در تمیز کردن خونه و پختن غذا کمک کردم . بابا هم میوه و وسایل مورد نیاز رو تهیه کردند. دیگه کم کم مهمون ها از راه رسیدن . پذیراییمون در ورودیش از بیرون هم راه داشت . توی آشپزخونه چایی رو آماده کردم . کلا فکر نمی کردم ببینمشون چون خودم هم نرفتم توی پذیرایی .

میدونستم هدفشون از اینکه به خونه ی ما اومدن چی هستش اما به دلیل اون شرایط و از جایی که تا طرف رو نمیدیدم و شناخت کافی نداشتم کلا تمایلی به دیده شدن نداشتم . اما فرصت خوبی بود تا حداقل خانواده ایشون رو ببینم . برای من تنها آقایی که خواستگارم بود مهم نبود . در درجه اول پدر و مادر ایشون ملاک بودند . چون باور دارم ، این آقا توی خونه تربیت شده و الگو والدین بودند . فرزند بخشی از والدینه . حتما حرکات و رفتار و گفتارش از والدین نشات میگیره . چون قصد خانوادشون هم دیدن من بود خودشون به بهانه ی نماز خوندن اومدند توی اتاق خواب . به هر حال دیدار حاصل شد . خواهر و مادرشون در همون نگاه اول ؛ از بس که یه پارچه خانمم ، من رو بوسیدن و ذوق زده شدن . ( لبخند ) من هم کلی کیف کردم .

تمام حرکاتم رو زیر نظر داشتن . من کمی استرس از دیدار داشتم اما از برخورد و شیوه مهمون داریم چون مامان خوب بهمون یاد داده بودند دیگه خیالم راحت بود . کلا یه آدم اجتماعی هستم . آقایون و خانم ها اتاقشون مجزا بود . در حد آشنایی جزئی ؛ با هم آشنا شدیم .

مادرشون که زیر ذره بین من بودند ؛ به نظرم متین و با وقار و مرتب و در عین حال ساکت و آروم بودند . حجابشون هم خوب بود اما من از خواهرهاشون با حجاب تر بودم لذا از این منظر مشکلی نبود . حرکات و نوع نشستن و برخورد کردن و حتی غذا خوردنشون مودبانه بود . اما در لهجه تفاوت دیده میشد که به نظرم اومد زیاد نمیتونه مشکل ساز باشه . نماز خون و متدین بودند در نگاه اول . اما خوب این ها ظاهر قضیه بود هنوز تا شناخت بیشتر و عمیق تر که اصولا زیاد هم حاصل نمیشه فاصله بود . به نظر من ازدواج یه هندونه سر بسته است که تا چاقو نخوره هیچی معلوم نیست . ازدواج یه ریسکه با همه ی تلاش هایی که برای شناخت داری اما این نباید باعث بشه تا از تحقیق دلسردبشیم .

بعد اینکه نهار صرف شد . خواهرشون اصرار کردند که ظرف ها رو با هم آب بکشیم تا ایشون هم مجالی برای آشنایی داشته باشند . کلا آدم تیزی هستم . سریع دو هزاریه می افته . خواهرشون واقعا به نظرم آدم سخن ور و اجتماعی که خیلی راحت ارتباط برقرار میکنن بودند . من خودم تا زمانی که یه شناخت نسبی از طرف مقابلم بدست نیارم با او هم کلام نمیشم . این جزء عادت های منه . همین طور داشتن از خانوادشون و تحصیلات و تعداد نفراتشون میگفتن و خیلی ماهرانه متقابلا از زیر زبون من هم می کشیدن بیرون این ها رو . مدام از آقا طلبه می گفتن . اسمشون رو ؛ تحصیلات و موفقیت هاشون رو . خلاصه کلی اطلاعات از خانواده من جمع آوری کردند. به نظرم به خوب کسی مسولیت داده بودند . ماهرانه عمل می کردند . تند تند صحبت کردن خواهرشون رو نمی پسندیدم . خوب زیاد فرقی به حال من نداشت . ملاک پدر و مادر و اقا طلبه بود .

خیلی دوست داشتم پدر ایشون رو ببینم اما صد حیف که توی اتاق آقایون بودند و نمیشد پیشنهاد بدم همه یک جا بشینیم تا من  ذره بینم رو سمت شخص مورد نظردیگه بگیرم . همیشه برای من پدر شوهر یه چیز دیگه بود . از خدا می خواستم با کسی که ازدواج میکنم پدرشون در قید حیات باشه . یک پدر شوهر تقریبا میان سال ؛ مهربون ؛ مذهبی اما نه خشک مذهب ها در حد اعتدال ؛ سر سنگین و سر به زیر، خوش مشرب و خنده رو ؛ مرتب و خوش پوش مثلا شلوار پارچه ای و پیرهن سفید کمی موهاش سفید و قد بلند . خلاصه پدر شوهر رویاهام . اینجور تفکراتی داشتم . برای من همیشه پدر شوهر مهمتر از شوهرم بود . چون شوهرم میشد بخشی از ایشون . 

به نظرم اگه کسی ازدواج کرد باید خیلی دقت کنه پدر و مادر طرف چه طور هستن . اما بر خلاف میلم من قبل عقد زیاد موفق به دیدن پدر شوهرم نشدم . چیزی که خیلی برام مهم بود حاصل نشد و این خیلی بد بود . خدارو شکر الان ایشون خوب و محترم اند اما خوب بعضی از ویژگی های مهمی که واقعا دوست داشتم در وجود ایشون باشه نیست .

در اون دیدار من موفق به دیدن آقا طلبه و پدر ایشون نشدم فقط صداشون رو میشنیدم .

عصر که شد دیگه قصدبرگشتن به خونشون رو داشتن . گردنه امین الله به شدت یخ بندون شده بود و خطرناک. گفتم چرا با این سرعت ؟ شما تازه اومدید چرا قصد برگشت دارید .

دیگه داشتن لو می رفتن و حتی لبخند هم روی لباشون نشست. من که میدونستم هدفشون رو . دیگه بی خیال شدم و چیزی نگفتم .

وقتی متوجه شدن که عزاداریم دیگه چیزی نگفتند و برگشتند خونشون . لحظه رفتن میتونستم ببینمشون اما نمیدونم دلم نمی خواست . اشتیاقی نبود همان طور که قبلا گفتم از خواستگار خوشم نمیومد . احساس میکردم خواستگار یه جور اجباره . به زور می خوان من رو از خانوادم جدا کنند .

به هر حال بعد رفتنشون دیگه بهشون فکر نکردم . همه چیز رو فراموش کردم . انگار نه انگار که چنین مهمون هایی داشتیم .

حالا حالا ها ادامه داره ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">