طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

طلبگی های همسر یک طلبه

امام على علیه السلام : حق ، راه بهشت است و باطل ، راه جهنم و بر سر هر راهى دعوت کننده اى است .

مشخصات بلاگ
طلبگی های همسر یک طلبه

به خانه ی مجازی همسر یک طلبه خوش آمدید . قدم کلیک هایتان بر چشم ...
از وقت تان برای خنده استفاده کنید ؛ زیرا خنده موسیقی و آهنگ روح است .

آخرین مطالب

۱۰۷ مطلب توسط «همسر یک طلبه» ثبت شده است

خاطراتی از آیت الله بهجت

آقای قدس می گوید:
« روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم.
آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.
آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید:
« تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. »
آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: ... و خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. »

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب قبل اینکه از بحث مهریه براتون بگم یه اشاره ای میکنم به اولویت ها و ویژگی هایی که دوست داشتم همسر آینده م داشته باشه .

مهمترین دغدغه ی من ادامه تحصیل و اشتغال بود . هیچ طور نمی تونستم بی خیالشون بشم . اینکه تو خونه بشینم و روزهای تکراری اصلا برام جذابیت نداشت . 

+ قصد توهین به خانم های خونه دار رو ندارم . این سلیقه شخصی منه .

ایشون هم با شرط اینکه دانشگاه دولتی ادامه تحصیل بدم و محیط اشتغالم امن باشه موافقت کردند . البته این رو بگم که یکی از اولویت های ایشون هم این بود که خانم آیندشون تحصیل کرده یا در حال تحصیل باشه .

خوب دانشگاه دولتی که مشکلی نبود چون خودم هم به جزء دانشگاه دولتی دوست نداشتم جای دیگه ای درس بخونم . عقیده دارم بار علمی بالاتری نسبت به بقیه دانشگاه ها داره . محیط امن برای اشتغال هم که خوب طبیعیه ، برای هر زنی باید مهم باشه .

دومین موضوع مهمی که با ایشون در میون گذاشتم و به شدت برام مهم بوده و هست ، احترام به والدینم بود.

این مورد می تونست بخشی از شخصیت ایشون برای من باشه . به نظرم هرچه حرمت ها حفظ بشه ، صمیمیت بیشتر میشه .

بخش دیگه صداقت ، اعتماد و تکیه گاه مناسب و محکم . همیشه دوست داشتم وقتی با مشکل مواجه میشم دلم محکم باشه از اینکه همسرم هست . می تونیم با هم حلش کنیم .

از ایشون خواستم که برای من و خانواده ای که تشکیل میدیم دلسوز باشه . بیشتر وقتش رو با ما باشه . دغدغه اش ایجاد آرامش و آسایش ما باشه . از خونه و خانواده فراری نباشه . مهر ومحبتش رو از خانواده دریغ نکنه .

دلم می خواست همسرم مغرور نباشه . با همه ی توانایی هایی که داره ، تواضع همراهش باشه . هیچ وقت خودش رو برتر از دیگران نبینه .

دلم می خواست مرتب و متین و مودب باشه . ساده اما تمیز و شیک . 

و...

یکمی هم ویژگی هایی رو می خواستم که دختر های جوون تو رویاهاشون دارند . شاهزاده ی رویاهاشون مثلا : یک مرد قد بلند با صدای زیبا ، خوش اندام ( اصلا چاقی و لاغری زیاد رو دوست ندارم ) انگشت های باریک

حتما میگید چقدر پر توقع اما واقعا اینا آرزوهای من بود . البته بعضی هاش به حقیقت پیوسته smiley

ما از اون طایفه هایی هستیم که ( به خصوص فامیل بابا ) پاش برسه به میلادی هم سکه می بندن . خلاصه وقتی من می خواستم ازدواج کنم تعداد سکه به هشتصد تا هم رسیده بود. اگه دختری از فامیل ازدواج می کرد باید بیشتر میشد و کمتر ، کسر شان بود . اگه کمتر میشد اینجور برداشت میشد که چه عیب و ایرادی که نداره و...

خلاصه بدون اینکه فامیل متوجه بشن ، خودم حرف و حدیث ها رو به جون خریدم و به درخواست مامان 313 سکه قرار بر مهریه شد . البته خودم هم از اون کمتر قبول نمی کردم . به آقا طلبه هم گفتم شاید شما طلبه اید براتون مشکل ساز بشه اما من از این کمتر قبول نمی کنم چون از طرف فامیل هام نمی خواستم چه خودم و چه خانوادم اذیت بشن . به هر حال یا باید قبول می کرد یا جواب من منفی بود.

من کاری به 14سکه و سبک گرفتن و این ها ندارم . بله هر چه راحت تر بهتر . اما من هم نسبت به موقعیت و شرایط خودم در فامیل خیلی کمتر و راحت تر گرفته بودم . بیشتر از اون خودم اذیت می شدم .

از جایی که شهر آقا طلبه مهریه به سکه نیست و مهریه من براشون بسیار سنگین بود . پدر شوهر مخالف بودن .

 با پیشنهاد آقایی "عندالمطالبه " تبدیل شد به "عندالاستطاعه"

خوب فکر کنم معنیش رو خوب میدونید . حالا 313 سکه من برابر شد با 0 سکه . یعنی کمتر از 14 سکه .

من قدر زندگی مشترک و همسرم رو همون ابتدا مشخص کردم . در واقع من مهریه ای ندارم . من با صداقت به زندگیشون اومدم . حالا ایشون می خواد هر طور با من بمونه بستگی به وجدانشون داره .

به خاطرشون از خیلی چیز ها و خیلی افراد گذشتم . خیلی حرف ها رو به جون خریدم . البته این معامله من با خداوند بود . قرار و مدارهایی که با هم گذاشتیم پابرجاست و خوب معامله کننده ایه .

نمیدونم شاید عقل بگه کار درستی نبود و احساس بگه تا زنده ای با عشق زندگی کن.

من عاشق ارزش هام هستم و میدونم شاید روزهای سختی در پیش رو باشه اما با توکل به او در این راه گام گذاشتم و دوباره با توکل خداوند هم ادامه خواهم داد.

در خیلی مسائل با مخالفت های فامیل پدر و مادرم مواجه شدم که البته الان که فکر میکنم شاید جاهایی رو درست می گفتند .

برای خرید و کارهای اولیه به درخواست آقا طلبه به شهرشون رفتم و عقدمون در دارالحجه روز ولادت امام جواد علیه السلام توسط آقای پژمان فر خونده شد و شدیم قرار دل بی قرار هم .

شب جشن عقدیمون بود که خیلی ساده برگزار شد . حقیقتا به این سادگی هم دوست نداشتم باشه .

کم لطفی هایی هم شد که خوب ...

وقتی آقایی اومدن آرایشگاه ، مهمون ها رو تو خونه منتظر گذاشتیم و یه مدتی رو تو خیابون ها دور زدیم .

دو تاییییییییییییییی

سر یه چهار راه که باید می پیچیدیم بقیه رو قال گذاشتیم و رفتیم سمت حرم . یک طرفه شده بود . آقا پلیسه وقتی دید ماشین عروسه به ما اجازه داد بریم تو لاینی که یک طرفه شده بود و می رفت سمت حرم . به چهار راه بعدی که رسیدیم دیگه آقا پلیسه نذاشت . نمیدونم چه طور دلش اومد . همه میگفتن عروس دامادن اجازه بده ، گوشش بدهکار نبود . خلاصه زیرگذر حرم تو دلمون موند . به آقا سلام دادیم و برگشتیم .

این قسمت جشنمون رو خیلیییییییییییی دوست دارم .

من تو جشنم حضور خدا رو احساس کردم و این جای همه ی دلتنگی هام رو می گرفت . بزرگترین هدیه عروسیم این حس بود .

خدایا عاشقتم بی بهانه ...

 


 

  • همسر یک طلبه

پندی از یک نفس 3

۲۹ خرداد ۹۳
شیخ رجب علی خیاط عارف بزرگ می فرماید:


پیش از آنکه منزل عوض کنید. آرزوهای مرده ها را عملی کنید

آنان آرزو می کنند،

که حتی برای یک لحظه به دنیا برگردند

وعملی مورد رضایت خداوند انجام دهند ...

 

  • همسر یک طلبه

هو الحکیم

روی صندلی ردیف کناریم نشسته بود و نایلونِ پر از لباس که کمی هم پاره شده بود رو به سختی روی پاهاش جای داده بود . نگام که بهش افتاد با خودم گفتم صندلی کناریش خالیه ، چرا نایلون رو اونجا نمی گذاره و به خودش سخت می گیره . کو تا حالا مسافر دیگه ای بیاد .

منم که تنها بودم تعارف زدم تا بیاد کنار من بشینه . با خوشحالی اومد و تشکر کرد . با لبخند سلامی دادم .

پرسیدم شما هم بجنورد میرید ؟

گفتند : فاروج ، خونم مشهده ، من رو از خونم بیرون انداختند . به زور

چشم های پر اشکش خبر از دل پر دردش می داد. انگار منتظر بود با کسی صحبت کنه و هر چی غمه بریزه بیرون و بغضش بترکه .

 یه خانم جوون رو از خونه انداختن بیرون ؟ وای خدای بزرگ چرا ؟ وقتی این صحنه ها رو می بینم قلبم آتیش میگیره .

گفتم ، چرا ؟ کی ؟ چی شده ؟ بچه داری ؟

گفت : شوهرم و دختراش . با دروغ اومد باهام ازدواج کرد و من هم غافل از اینکه شش تا بچه داره و زن اولش مرده و اصلا زن گرفتن یکی از شغل هاشه . یه دختر دارم کلاس پنجم ابتداییه

وقتی عکس اش رو نشون داد واقعا ماه شب چهارده بود. چشاش سبز و زیبا . بسیار زیبا

می گفت پدرم به اجبار منو شوهر داد . بدون اینکه ببینمش . روز عقد که برای آزمایش رفتیم دیدمش . اونجا فهمیدم یه پیرمرده و من اصلا خبر نداشتم . حتی یکبار هم بهم نشونش ندادن . اصلا نظرم رو نپرسیدن .

می گفت خواهر بزرگم به دلیل خیانت شوهرش خود کشی کرد و دو تا بچه داشت . من تصمیم گرفتم ازدواج نکنم و اونها رو بزرگ کنم . بهم میگن مامان .

خواهر های دیگه من ازدواج کردن و بعدش فهمیدم پدرم بدون اجازه من شوهرم داده .

سن اش سی و چند سال میشد اما پانزده سال با شوهرش زندگی کرده بود . حاصل زندگیشون هم یه دختر به نام هلیا بود . یعنی در سن حدود بیست سالگی پدرش اونو به یک پیرمرد هم سن خودش شوهر داده بود. واقعا این پدرها چطور میتونن جواب بچه هاشون رو بدن ...

می گفت من دانش آموز زرنگی بودم و از لحاظ اخلاقی با همه می چوشیدم . خیلی ها دوسم داشتن و همیشه دوست داشتن با من وقتشون رو بگذرونن . یک مدیر داشتیم ( مدام نفرینش میکرد ) که خدا ازش نگذره و... وقتی میدیدرفقای زیادی دارم از من خوشش نمیومد و نمیتونست تحمل کنه. یکبار که درس نخوندم ، این رو بهونه کرد و من رو یه شبانه روز توی یک انباری کثیف و تاریک زندانی کرد . من از شدت ترس لال شدم و دیگه نتونستم حرف بزنم . بعدش پروندم رو داد زیر بغلم و گفت برو خونه . تو دیگه نمی تونی اینجا باشی .

والدینم من رو بردند به یک امام زاده و من شفا گرفتم اما هنوز هم نمیتونم خوب حرف بزنم . بعد اون قضیه ، خودم خونه درس می خوندم و می رفتم مدرسه امتحان میدادم تا سوم راهنماییم تموم شد . بعدش دیگه دیگران مانع درس خوندنم شدن .

بعد از سال ها مدیر اومده بود حلالیت بطلبه اما کدوم حلالیت . زندگیم رو داغون کرده بود .

+ پدر و مادری که اینجوری با سرنوشت بچه هاشون بازی میکنن . به نظرم آدم های خودخواه و بی مسولیت و بی رحمی بیش نیستند . دلم از همشون میگیره ...

وقتی با این پیرمرد ازدواج کردم گفتم شاید سرنوشتمه ، شاید قسمت

گفتم ای بابا کدوم سرنوشت ، کدوم قسمت ؟ بدون تحقیق و فکر کردن کارامون رو می کنیم بعد میندازیم گردن خدا و سرنوشت و قسمت .

خدا گفته دختر بیست ساله با مرد پنجاه ساله ازدواج کنه . یا اینکه ندیده و نشناخته دخترتون رو بدید بهش . خدا عقل رو داده واسه چی .

+ خلاصه خیلی اعصابم خرد شد . هم دلم بهش می سوخت . هم دلم می خواست باباشون رو ببینم و بگم که غم بزرگی که تو دل دخترشه چقدر سوزناکه . بگم که حتما اون دل نداشته که این کار رو با دخترش کرده و...

مدام می گفت تا تحقیق نکردید و مطمئن نشدید دختر شوهر ندید . درست می گفت . حقیقت های تلخ همیشه مال دیگران نیست . شاید خدای ناکرده برای ما هم پیش بیاد .

گفتم پای منفعت که برسه احتمال اینکه هر کسی تغییر کنه هست . اعتماد فقط خداونده .

می گفت بهم اجازه نمیده تنهایی جایی برم تا مبادا جایی رو یاد بگیرم و در صورت نیاز بخوام برم اونجا . دخترم که به دنیا اومد به دکتر پول داده بود تا دخترم رو دو هفته بیمارستان نگه دارند . به من می گفتند بچه نافصه و باید دو هفته تو دستگاه باشه . من رو بردن خونه و بعد دو هفته بچه رو آوردن . بعدش به همه ی همسایه ها و فامیل گفته بود بچه من مرده و این دختر رو از پرورشگاه آوردند . من خبر نداشتم تا اینکه می شنیدم که بهم می گفتند چه بچه قشنگی از پرورشگاه آوردی . من هر چی قسم می خوردم که نه ، بچه خودمه . خودم به دنیا آوردمش . شبیه خودمونه . همه حرف خودشون رو می زند که الا و بلا از پرورشگاه آوردی .

وقتی دیدم شوهرم اینجور میکنه با همسایه که وکیل بود مشورت کردم و می خواستم طلاق بگیرم که ایشون گفتند به خاطر دخترت بساز و زندگی کن .

از طلاق منصرف شدم اما وقتی شوهرم متوجه شد می خواستم طلاق بگیرم ، کتک زدن ها و زندانی کردن هاش شروع شد . تمام بدنم کبود می شد .

شوهرم از یک طرف ، دختر هاش هم از یک طرف .

گاهی ساعت یک نصفه شب من رو از خونه می نداخت بیرون . مامورهای شهرداری دیگه عادت کرده بودن که من رو اون موقع شب در خونه ببینند . بنده خداها هیچی نمی گفتند و می رفتند .

می گفت دخترم که هفت سالش شد بردم مدرسه نزدیک خونمون ثبت نامش کردم . پدرش رفته بود مدرسه و پول به مدیر داده بود تا چیزی به من نگه و دخترمون رو برده بود بالا شهر ثبت نام کرده بود . من هر وقت که زنگ میزدم مدرسه و احوال دخترم یا وضعیت درسش رو می پرسیدم مدیرش میگفت خوبه اما غافل از اینکه اصلا دخترم تو اون مدرسه نبود . چند باری که جلسه اولیا بود و شوهرم وقت نداشت بره مدرسه به من می گفت برم. وقتی از مدیرش می خواستم که دخترم رو می خوام ببینم مدیرش می گفت الان نمیشه یه وقت دیگه .

یک سری که زنگ زدم مدرسه معلم اش گفت خانم دخترتون سالهاست که این مدرسه نمیاد . چرا شما همش زنگ میزنید که وضعیت درسش رو بپرسید . همون اوایل باباشون گفتند مادرش مرده و ما قصد داریم بریم تهران زندگی کنیم . پروندش رو گرفت و رفت .

من گفتم نه من زنده ام . خونمون همین جاست . ما جایی نرفتیم . بعدش فهمیدم تمام این مدت مدیرشون پول می گرفته و دروغ می گفته . شکایت کردم و اخراج شد . دخترم هم از ترس باباش و اینکه بهش پول میداده چیزی نمی گفته .

یک روز که زندانیم کرده بود مستاجرمون زنگ در خونه رو زد از پنجره اتاق بهش گفتم مگه نمیدونی زندانیم چرا زنگ میزنی . من که نمیتونم در رو برات باز کنم . گفت هنوز هم زندانیت می کنه ؟؟ هنوز هم کتکت می زنه ؟

بهم گفت یه طناب یا نخ بافتنی بنداز تا گوشیم رو بفرستم بالا ، به پدرت اطلاع بده تا بیاد و تکلیفت رو مشخص کنند.

به پدر زنگیدم و گفتم هر کاری داری بزار زمین ، بیا خونه من کارت دارم . پدرم گفت چشمام زخم شده ، برم دکتر بعدش میام .

بهش گفتم نه هر کاری داری ولش کن . دکتر هم نرو . زود بیا .

پدرم که رسید خونمون . شوهرم و دختراش کلید رو دادن به دخترم و گفتند مامانت اونجا خودش رو زندانی کرده زود برو در رو براش باز کن تا بیاد بیرون . تا دخترم در اتاق رو باز کرد ، پدرم وارد خونه شد در حالیکه دستها و دهانم بسته بود و حسابی از غذا نخوردن و کتک بی حال بودم . پدرم اشک هاش سرازیر شد . پیرمرد بود زوری برای دفاع از من نداشت . با دیدن اشک پدرم با چشم های خونی به شدت دلم سوخت . تا اون موقع نفرینشون نکرده بودم . اما اونجا از خدا خواستم به سزای عملشون برسند .

به دختر هاش گفتم مگه جز مهربونی از من چیزی دیدید که با من اینکار رو می کنید . تا این رو گفتم موهام رو کشیدن و پرتم کردن بیرون . الان یکساله که من رو از خونم انداختند بیرون و اجازه نمیدند دخترم رو ببینم . دلم برای دخترم لک زده .

+ هر بچه ای رو که می دید با حسرت دیدار یه لحظه بچه خودش ، نگاش می کرد .

+ به سختی اشک هام رو نگه داشته بودم .

زن تو داری بود با این همه درد و با بغضی که هر لحظه می خواست بترکه مقابله می کرد . آه می کشید و تو خودش می ریخت . گاهی اشک هاش رو که از اختیار خارج می شد رو پاک می کرد .

+ دلم می خواست سرم رو بگذارم رو صندلی و برای دردهایی که کشیده گریه کنم و فریاد بزنم از این ظلم وستم زمانه .

می گفت الان که رفتم دادگاه و اموالش رو توقیف کردم . زن های دیگه که من از هیچ کدومشون خبر ندارم . یکی یکی ظاهر میشن . همه هم عقد رسمی با شناسنامه اصلی خودش . اما هر شناسنامه ای فقط اسم یکی از زن ها رو داشت .

+ جعل شناسنامه کرده بود . از اون هفت خط ها بوده نامرد .

بهش گفتم دادخواست طلاق الان نده ، الان دادخواست مهریه و نفقه معوقه و جهیزیه بده .

جدیدا خانم میتونه تو شهر خودش دادخواست بده تا شوهر هر جلسه دادگاه بیاد و بره . اونقدر بیاد و بره این راه رو تا خسته شه .

اصلا بهش رحم نکن اگه خواستی طلاق هم ندی ، به دادگاه بگو امنیت جانی نداری تا شوهرت رو مجبور کنن یه خونه دیگه برات بخره یا اجاره کنه ، بعدش با دخترت زندگی کن .

گفتم اطلاعاتش رو به روز کنه . با چند وکیل صحبت کنه و شماره یک وکیل خوب رو گیر آوردم و بهش دادم تا با اون مشورت کنه .

مرد هوس بازی که بخواد این طور با همسرش برخورد کنه . لایق محبت و گذشت نیست .

بهش گفتم شوهرتون نقطه ضعفت که دختر باشه رو فهمیده امکان داره از این طریق اذیتت کنه . شما تظاهر کن هیچ علاقه ای به دخترت نداری و با عقل و مشورت حقت رو ازش بگیر. مطمئن باش زن های دیگه هم مثل شما شاکی ان و یکی یکی پیداشون میشه .

بهش گفتم ، قول میدم تمام داراییش همین طور پخش میشه دست خانم و بچه هاش و روزی میرسه که به گدایی دچار میشه . گفتم خداوند در مقابل غفار بودنش ، به جاش برسه قهار هم هست . خودش ذلیلش میکنه و دختر هاش رو به جایی می رسونه که لحظه به لحظه این روزها جلوی چشم هاشون بیاد.

روزهای غم تو به پایان خواهد رسید فقط به خدا امیدوار باش .

می گفت دخترش خیلی تیز و با هوشه . گفتم خدا همه ی درها رو به روی بنده خودش نمی بنده . دخترت کمکت میکنه و همون قدر که باباش در حق شما کم لطفی کرد اون هم با شوهرتون بی حساب میشه .

حدود سه ساعتی دردو دل می کرد . وقتی به شهرشون رسید برام دعای عاقبت به خیری کرد و اسم پدرشون رو گفت تا من اگه خواستم بفهمم سرنوشتش چی شده برم خونه پدرشون .

این کار رو خواهم کرد و برایتان خواهم گفت که سرنوشت این زن مظلوم چی شد .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

ب ن :

  • قبل ازدواج حتما تحقیق کنید و تا جایی که ممکنه با آشنا ازدواج کنید .
  • اطلاعاتتون رو بالا ببرید . مطالعه داشته باشید در هر زمینه ای ...
  • مومن باید زرنگ باشه . گوشه گیر و افسرده نباشید . حواستون به همه چیز و همه جا باشه
  • به فکر ضعفا باشید . تا جایی که ممکنه تجربیاتتون رو در اختیار دیگران بگذارید و از تجربیات دیگران کمال استفاده رو داشته باشید.
  • به کسی ستم نکنید . گناهی که توی این دنیا تاوانش رو خواهیم دید ظلم هست .
  • والدین ، سرنوشت بچه ها براتون مهم باشه . ببینید با کی داره ازدواج میکنه . پدر و مادرش کی اند . چیکاره اند .

این ها رو نگفتم که کلا از ازدواج بترسید تعریف کردم تا هوشیار باشد و با عقل و چشم باز ازدواج کنید

شناخت  شناخت  شناخت

ان شاالله همه عاقبت به خیر بشیم ...

 

 

 

 

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

همان طور که گفتم آقا طلبه از والدینم اجازه خواستند تا برای آشنایی بیشتر با هم صحبت کنیم . هم کلام شدن با یک نامحرم ؛ البته نامحرمی که قرار بود در مورد خصوصیات زندگی و تفکرات و عقایدمون بیشتر بدونیم کمی مشکل اما جذاب به نظر می رسید .

جذاب نه از این جهت که نامحرم اند نه ؛ جذاب از این جهت که می خواستی نیمه ی وجودت را در او جستجو کنی . آیا او همانیست که سرنوشتت را با خود رقم می زند ؟؟

به در خواست مادر آقا طلبه و اجازه والدین به اتاق کوچکی که بیشتر اوقاتم را در آن می گذراندم ، وارد و چند لحظه ای منتظر ورود آقایی به اتاق شدم  . از جایی که دختر مغروری بودم اولش از تاخیر ایشون ، اذیت شدم اما بعد که متوجه شدم دلبل تاخیر ، اجازه از پدر و مادرم بوده در واقع اولین تیک مثبت رو به لیست ارزش هام اضافه کردم . آقا طلبه وارد اتاق شدند و سلام و احوال پرسی خیلی مودبانه . من که تا اون لحظه زیاد تمایلی به این خواستگاری نداشتم و قبلش با خودم عهد کرده بودم فقط در حد یکبار دیدن و بی خیال شدن خانواده این دیدار حاصل بشه . الان دیگه با دیدن ادب ایشون در اول کار کنجکاوتر هم شدم . حالا وقت آشنایی بود .  اینجا حقیقتا جای دل دادن و قلوه گرفتن نیست . جای احساسی برخورد کردن نیست . جای شوخی گرفتن اصل موضوع نیست . جای سرسری گذشتن نیست . اینجا بحث سرنوشته ، آینده است . باید قرص و محکم پای تفکرات و عقاید و اصل وجودیم می موندم و احساسی برخورد نمی کردم و باشه ، حالا درست میشه و میریم زیر یک سقف بهم عادت میکنیم رو میگذاشتم کنار .

باید واقعیت ها گفته بشه . باید ظرفیت ها سنجیده بشه . باید اینکه آیا میتونیم هم کفو باشیم مشخص بشه . باید به این فکر کنیم بحث یه عمر زندگیه نه یک روز و دو روز.

خوب قبلا شنیده بودم در مراسم خواستگاری باید دختر و پسر روبه روی هم ننشینند ، طوری باید بنشینند که چشمشون تو چشم هم زیاد نیوفته چراکه باعث میشه احساس غلبه کنه و با عقل و منطق تصمیم گرفتن مشکل بشه. به خصوص دختر و پسر مذهبی که تا حالا با یک نامحرم اون هم توی اون شرایط با هم ، هم کلام نشدند ، حتما مشکل ساز میشه.  دفترچه سوالاتم  رو از روی میز کامپیوتر برداشتم و طوری که رو به روی ایشون نباشم با تعارف ایشون برای نشستن ، نشستیم.

استرس امونم رو بریده بود . آقا طلبه گفتند اول شما شروع می کنید یا من ؟ با صدایی ضعیفی گفتم شما بفرمایید. آقایی که دفترچه من رو مشاهده کردند و لیست سوالاتم رو . گفتند اول شما سوال بپرسید تا من جواب بدم و بیشتر با فضای من آشنا بشید . 

اولین سوالم این بود که : لطفا در مورد خودتون و خانوادتون بیشتر بگید. اینکه اهل کجایید و چیکار می کنید؟

+ البته قبل اینکه اجازه خواستگاری صادر بشه مامانم ، دایی کوچیکه و داداشم رو راهی گناباد کردند تا برای تحقیق اولیه ، آشنایی کلی از شهر و خانواده و وجهه ایشون و خانواده در شهر اطلاعاتی کسب کنند تا اگه درصدی احتمال خوب بودن هست ، اجازه داده بشه . داداش و دایی که به گرمای گناباد عادت هم نداشتند ، غربت شهر رو به جون خریدند و راهی گناباد شدند . از سوپرمارکت سرکوچه تا روحانی محله که اتفاقا خونشون روبه روی خونه آقا طلبه بود و هم محله ای ها و اهل مسجد و ... 

نتیجه تحقیق اولیه هم این شد که مادرشون بسیار آدم متین و با وقاریند ، پدرشون خوب و معمولی اند ، آقا طلبه و اهل منزل هم اهل آبرو و با شخصیت .smiley

بعد سوال من ، دیدم آقایی یک جزوه مانندی و دو کتاب رو از کاور بیرون گذاشتند. ایشون اول توضیح مختصری نسبت به شغل ، تحصیلات و خصوصیات اخلاقی و سن و ... خانواده و فامیل نزدیک یعنی عمو ، دایی ، عمه ، خاله دادند .

سپس ویژگی اخلاقی ، سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی خودشون و معیارهای انتخاب همسر ، ویژگی همسر ایده آل و خانواده ایده آل ، انتظاراتشون از همسر آینده ، آلرژی های جسمی و روحی ، فضای فرهنگی و آداب و رسومشون و ... رو خیلی دقیق بیان کردند.

در بین بیاناتشون متقابلا از من هم در این موارد سوال هایی پرسیده می شد . 

این قدر کامل همه موارد رو توضیح میدادند که حقیقتا جای هیچ سوال و پرسشی باقی نمی موند . 

ایشون در همون جلسه اول که حدود دو ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید جواب تمام سوال های جلسه اول و دوم من رو دادند . 

به نظرم خیلی صادقانه می یومد . کم کم داشت باورم میشد که نیمه ی من میتونن ایشون باشن . تفاهم و تشابهات بسیار بود . 

وقتی نسبت به مهارت ها و توانایی هاشون می گفتند و متقابلا از من هم پرسیدند ، با غرور گفتم من مدرک درجه دو کامپیوتر دارم . لبخندی زدند و چیزی نگفتند . بعدکه عقد کردیم فهمیدم که ایشون چه مهارت های کامپیوتری دارند که من انگشت کوچیکه ی ایشون بودم . sadاز این تواضع خیلی خوشحال شدم .

گاهی که از خودشون تعریف می کردند می گفتم : بوی غرور میاد ایشون یکبار ادکلونشون رو از جیبشون در آوردن و به فضای اتاق پاشیدند و گفتند دیگه بوی غرور نمی یاد . این حرکتشون برام جالب بود. حقیقتا انگار مهره مار دارند برای همه دلنشین اند و مهرشون به دل ها خیلی زود میشینه .

+ گاهی حسودیم میشه و دلم نمی خواد تو چشم کسی شیرین بشه . و با این شیرین شدن ها بدجور دلم شور میزنه ...

وقتی صحبت طولانی شد البته از نگاه افرادی که بیرون اتاق بودن و الا ما که هر چه قدر هم که صحبت می کردیم برای یک عمر زندگی بسیار کم هم بود . و به قول آقایی الان ما مهم هستیم تا جایی که سوالی باشه ادامه میدیم . برادرشون مدام پیام می دادن که دیر شد ، بسه بیا بیرون زشته ، گفتم : موقعی که با کسی هم بحثید لطفا گوشیتون رو خاموش کنید و حواستون فقط به طرفتون باشه . این عقیده من بود و خیلی رک عقایدم رو بیان می کردم . ایشون هم همراهشون رو خاموش کردند.

بعد پایان بحث ، ایشون گفتند من احساس می کنم عقاید و رفتار و تفکراتمون شبیه به همه من تا اینجا موافق این وصلت ام نظر شما چیه ؟

من که انتظار چنین سوالی رو نداشتم گفتم . من نیاز به فکر کردن بیشتری دارم . بله تا اینجا مشکلی نیست اما هنوز باید با خانواده مشورت کنم . ایشون می خواستن یه جواب مثبت کلی از خود من بگیرند تا خیالشون راحت بشه .

+ البته آقا طلبه تحقیقات زیادی قبل مطرح کردن موضوع خواستگاری نسبت به من و خانوادم انجام داده بودند و الان تحقیقاتشون تا حدودی کامل شده بود . 

در آخر از ایشون پرسیدم من یادم نمیاد شما رو جایی دیده باشم ، دلیل انتخاب من برای شماچی بوده ؟ آیا من رو دیده بودید ؟

ایشون گفتند که بعدا دلایلش رو خواهم گفت .

خلاصه اینکه جواب مهمترین سوالم رو ندادند اما بعد ها فهمیدم که دوست مشترک خودشون و داداشم ، که قبلا به خونمون اومده بودن من رو به ایشون پیشنهاد دادند و در کل من هنوز هم در خماری جواب این سوال به سر می برم . نمیدونم چرا آقایون در جواب دادن به این سوال طفره میرند شاید هم از غرورشونه .

خلاصه مبنای اصلی آشنایی ، رفاقت داداش با این جماعت بود . 

به دلیل فاصله مسافتی زیاد، قرار شد بقیه سوالات و ابهامات و آشنایی از طریق ایمیل برطرف شود . حدود یک ماه از طریق ایمیل و یک ساعت مکالمه تلفنی با هم در ارتباط بودیم . 

برگ برنده من داداشم بودند که با آقایی در یک مدرسه درس می خوندند . جزئیات رو از داداش می پرسیدم . طی اون مدت هر سوالی که به ذهن می رسید پرسیده میشد و جواب هم خوب و مثبت بود . یه جایی بود که واقعا شک کردم و گفتم چرا همه چیز مثبته ؟ چرا هیچ نکته منفی پیدا نمیشه ؟ گوشی رو برداشتم و به داداش زنگیدم . گفتم من میترسم . نگرانم . چرا همه چیز مثبته . ایشون گفتند اره من هم نگرانم و شک دارم . دیگه به خدا توکل کردم و تحقیق رو ادامه دادم . به هر حال این اسنرس ها طبیعیه دیگه ...

+ از مطالبم این طور برداشت نشه که آقایی کاملا معصوم اند و بدون عیب . هر انسانی دارای معایبیست . یکی زیاد و دیگری کم . آقایی جزء دسته دوم اند  خدا رو شکر . 

اینجور فکر نکنید که وقتی با یک طلبه ازدواج می کنید پس او چون طلبه است باید بدون عیب باشه . البته طلبه باید سعی کنه با فرد عادی از لحاظ اخلاق و عفاف و تفکرات بالاتر و مثبت تر باشه . باید گرایش اش به اسلام و احکام اسلامی بیشتر باشد . باید الگو باشد . باید سعی در سازندگی نفس داشته باشد . باید بارها و بارها خود را تنبیه کند تا رشد و تعالی یابد. باید با عمل اش و نفس اش و عقایدش و عزم و اراده اش به سمت الهی راه گشا باشد . بوی الهی داشته باشد . مجذوب قلب ها باشد و پیوند دهنده قلب ها به حقیقت هستی .

از افراط و تفریط بپرهیزد . به گوش باشد که نکند با امر به معروف و نهی ااز منکر نادرست و نا آگاهانه کسی را از راه درست به بیراهه کشاند. متواضع و خوش خلق باشد . خود برتر بینی و غرور را کنار بگذارد . دلسوز و هدف گرا باشد . در یک کلام خدا را با همه ی وجود لمس کند تا عشق الهی از او به من گنه کار تزریق شود . crying

در همون جلسه خواستگاری ایشون دو کتاب در باب خواستگاری به من دادند تا در همین مدت ، بخونم و اطلاعاتم بیشتر بشه که یکی ار اون ها رو خودم قبلا تهیه کرده بودم . این عمل فرهنگی شون هم تیک و هزار تا لایک داشت حقیقتاyes . درد جامعه ما از کتاب نخوندنه ...

اشتباهی که کردم این بود که در همون جلسه اول در مورد مهریه پیشنهادی با ایشون صحبت نکردم که این مشکل ساز شد . بنا دارم در قسمت بعد در این مورد صحبت کنم .

اگه تا اینجا سوالی هست از باب تجربه پاسخگو خواهم بود . ان شاالله مفید واقع بشه .

فی امان الله 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ب ن : 

  • در خواستگاری ، هنگام صحبت کردن با خواستگارتون طوری بنشینید که رو به روی یکدیگر نباشید یا به اصطلاح چهره به چهره نباشید 
  • اگر ملاکی برای انتخاب همسر دارید که براتون مهمه حتما و حتما مهم باشه ، احساسی برخورد نکنید چون بعدا مشکل ساز میشه
  • حتما سعی کنید قبل ازدواج مطالعه داشته باشید ( کلا کتاب خوانی در هر زمینه ای مفید هست )
  • چند جلسه خواستگاری انجام بشه تا آشنایی بیشتر حاصل بشه 
  • تا جایی که ممکنه با همشهری ازدواج کنید به دلیل اختلاف فرهنگ و آداب و رسومات 
  • انتظارات حتما بیان شود
  • اگر ممکنه همراه با خانواده ها ، برای یکبار هم شده به بهانه تفریح جهت شناخت خلقیات به پارکی یا ... بروید .
  • از لحاظ ظاهر ، طرف مقابلتون رو خوب ببینید بدون هیچ خجالتی ( چون این حق رو خداوند به طرفین داده )

 

 

 

  • همسر یک طلبه

پندی از یک نفس ...

۲۲ خرداد ۹۳

هیچ وقت در مقابل یک معلول با سرعت ندوید

هیچ وقت در مقابل مادری که فرزندش را از دست داده است ، فرزندتان را نبوسید

هیچ وقت در مقابل یک مجرد از عشقتان نگویید 

یاد بگیریم 

در مقابل کسی که ندارد از داشته هایمان نگوییم ...

---------------------------------------------------------------------------------------

مشهد - پایانه امام رضا - نمایشگاه تصاویر سه بعدی

93/3/19

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

خوب همین طور که گفتم خواهرم خیلی با من صحبت کرد تا اجازه بدم آقا طلبه برای خواستگاری تشریف بیارند. گفت : اجازه بده بیان خواستگاری شاید خوب باشه . تا با طرف صحبت نکردی هیچ وقت در مورد خوب یا بد بودنش قضاوت نکن . من که متوجه شده بودم اختلاف سنی چندانی با هم نداریم و هم اینکه ایشون از یک استان دیگه هستند من رو به شدت فکری کرده بود و تردید رو دو چندان می کرد .

خوب الان که بهش فکر میکنم میبینم واقعا تردیدم بی مورد نبوده . اختلاف سن کم و فرهنگ متفاوت ، اختلاف هایی رو ایجاد کرد که گاهی اذیتم میکنه . به نظرم تا جایی که ممکنه با همشهری ازدواج کنید چون اختلاف فرهنگ چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش عبور کرد . برای عبور از این اختلاف باید خانواده ها و زوجین در خیلی از مسائل با هم کنار بیان که گاهی و شاید هرگز این جور نخواهد بود .

بالاخره با تردید های بسیار اجازه صادر شد و مجال بیشتری به خودم دادم تا در مرحله خواستگاری ، آشنایی بیشتری حاصل بشه . 

اگه ذهن یاری کنه و اشتباه نکنم شش اردیبهشت ، روز تعیین شده برای خواستگاری بود. همه ی اون روزها با نگرانی و استرس برای آینده ی نا معلوم می گذشت . گاهی از شدت نگرانی از آینده اشکم سرازیر میشد . تنها چیزی که بهم آرامش میداد یاد خدا و توکل به یگانه منجی و هم درد روزهای سختم بود . خدایی که همیشه هوام رو داره . خدایی که خیلی خیلی دوسم داره.

مادر آقاطلبه به خونمون زنگیدند و از مادرم اجازه خواستن تا خاله ی امیر آقا هم همراه اونها به خونمون تشریف بیارند.

با خاله کوچیکه به بازار رفتم و چادر مناسبی برای روز خواستگاری خریدم و سپس راهی خیاطی شدم . به قدر اون چادرم رو دوست دارم که خدا میدونه.

چون شهر آقا طلبه تا خونه ما کلی راه بود مامانم غذا تدارک دیده بود . من کلی استرس داشتم و نمیدونستم چه لباسی بپوشم . همش به خواهرم میگفتم این لباسم خوبه ، اون یکی چه طوره . آخرش هم لباسی که انتخاب کردم و پوشیدم شد اینکه خواهرم گفت : مگه می خوایی بری بازار !!!

اما به نظر خودم خوب و ساده بود. آرایش اصلا نداشتم . چون توی کتاب خونده بودم روز خواستگاری نباید آرایش کرد . چرا که خواستگار باید چهره واقعی رو ببینه . البته من کلا زیاد آرایش نمیکردم . تو خونه و جشن ها در جمع خانم ها چرا ؛ این کار رو زیاد انجام می دادم .

من تو خونه از لحاظ پوشش و آرایش در حدی که حرمت حفظ بشه محدودیت نداشتم . والدینم سخت گیری ندارند و معتقدند بچه تو خونه باید آزاد باشه تا عقده ای بار نیاد. تا وقتی بیرون که میره و در محیطی که والدین حضور ندارند خدای نکرده ، از حجاب خسته بشه و به پوشش اش اهمیتی نده . لذا من اگه هر جای دنیا هم برم به لطف خداوند چادر برام بهترین حجابه .

مهمون ها ظهر از راه رسیدند . خانواده به استقبالشون رفتند و من تو آشپزخونه منتظر موندم . دل تو دلم نبود . از طرفی دوست داشتم آقا طلبه رو ببینم و از طرفی استرس داشت خفم میکرد. اولش فکر میکردم مهمون ها چهار پنج نفرند اما خاله خانم با شوهرشون و پسرهاشون تشریف آورده بودند . بیچاره من باید برای همه چایی می بردم .

البته قبلا هم تجربه چای بردن رو داشتم اما نه دیگه با این تعداد. سرجمع خانواده ما و مهمون ها فکر کنم 15 نفری میشدیم . پذیرایی پر مهمون شده بود . بعد از چند دقیقه خواهرم گفتند چایی ببرم . من که دستم می لرزید گفتم لطفا خودت جایی بریز تو لیوان ها  . من با این وضعیت گند میزنم به همه چی . چادرم رو مرتب کردم ، سینی رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم . خیلی آروم طوری که صدام به زور شنیده میشد گفتم : سلام ؛ خوش اومدید . همه نگاه ها به طرف من . واااااای...

نمیدونستم از کجا شروع کنم . دستپاچه شده بودم اما فوری خودم رو جمع و جور کردم و از یک کنار چایی تعارف زدم . آخه نامرتب نشسته بودند و نمیشد از بزرگ به کوچیک چایی تعارف کنم .

+ مدیونید اگه فکر کنید نمیدونستم پذیرایی رو باید از بزرگتر شروع کرد .

به مادر و خاله آقا طلبه که رسیدم ، ایشون بلند شدند تا رو بوسی و احوال پرسی کنند . وای من و بگید گفتم خدایا به سختی چادرم رو نگه داشتم ، حالا چه جوری روبوسی کنم . خدا رو شکر به خیر گذشت . دیگه تا وسط های پذیرایی که رسیدم لیوان های پر چایی تموم شد . برگشتم تو آشپزخونه تا برای بقیه چایی بیارم . شاهد باشید من دوبار این بحران چایی رو گذروندم . واویلایی بود واسه خودش. سری دوم چایی ، به آقا طلبه رسیدم . یادمه پاهام به قندونی که پیش ایشون بود خورد اما آروم . به خیر گذشت .

بعدش برای صرف نهار اتاق خانم ها و آقایون جدا شد و من هم به اتاق خانم ها رفتم . مادر آقا طلبه مدام بهم غذا تعارف میزدند و نوشیدنی ...

و کلی زیر ذره بین خاله خانم بودم . انگار می خواستن به قول ضرب المثل معروف ، ببینند " زیره کرمون " چه طوره ؟!!!

بعد صرف نهار ؛ خواهر اقا طلبه اصرار داشتن دوباره با هم ظرف ها رو آب بکشیم تا مجالی برای صحبت داشته باشند . آخه تو اون شرایط مگه میشه ظرف شست . رودربایستی موندم و قبول کردم . واااای کلی ظرف بود . مگه تموم میشد .

چند تا سوال ازم پرسیدند و من هم جواب دادم . خدا یاری کرد و بالاخره آب کشی ظرف ها تموم شد و من هم از زیر تیر سوال ها جون سالم به در بردم .

شنیدم که آقا طلبه دارند از والدینم اجازه می گیرند تا با هم صحبت کنیم . حالا نوبت به اصل ماجرا رسیده بود . کلی دغدغه و سوال داشتم . کلی حرف های شنیدنی ...

خوب این قسمت پر بحث و جالب بمونه . همچنان ادامه دارد ...

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر آقا طلبه وقتی متوجه شدند عزاداریم دیگه موضوع رو مطرح نکردند و از اساس هم به قصد آشنایی تمایل به دیدار داشتند. به گفته آقا طلبه ، در همون دیدار اولیه خانواده من  پسندیده شده بود و مادر و خواهرشون هم من رو . از جایی که من اهل بجنورد بودم و آقا طلبه هم اهل گناباد از توابع مشهد مقدس ، خوب دیدار و شناخت اولیه از ضروریات بود تا کلیتی از آشنایی حاصل شود. من که تا به حال نه آقا طلبه و نه خانواده ایشون رو حتی یکبار هم ملاقات نکرده بودم اما آقاطلبه رو در جریان نبودم که چطور من رو می شناختند؟ این سوالی بود که فکرم رو درگیر خودش کرده بود . ایشون و داداشم در یک حوزه ی علمیه درس می خوندند . دوستان داداش بارها به منزل ما آمده بودند اما آقا طلبه نه .

وقتی از داداش پرسیدم که چطور من رو می شناسند گفتند : خوب طبیعیه . مگه میشه توی یک حوزه علمیه باشیم و ندونند من چند تا خواهر و برادر دارم .

دیگه پیگیر جواب نشدم و فقط می خواستم جوابش رو از آقا طلبه روز خواستگاری بپرسم . فکر میکنم 12فروردین بود که خونه خاله بودیم پدرشون به بابا زنگیدند و اجازه خواستند تا تشریف بیارند خواستگاری . بابا گفتند ما هنوز شرایطش رو نداریم و هنوز به دخترمون چیزی نگفتیم ؛ فکر میکنم الان وقت خوبی نباشه و...

حقیقتا کسی چیزی به من نگفته بود . خودم همه چیز رو فهمیدم . فهمیدن این موارد لا اقل برای من زیاد سخت نیست . 13 فروردین که 13بدر هم هست و خیلی ها با این روز مخالف اند اما به نظر من ؛ 13 فروردین روز طبیعت است و برخلاف اروپاییان و اعراب که این روز رو نحس میدونند برای ایرانیان روز مبارکیست . با فامیل جمع شدن و قصد تفریح در طبیعت خودش میتونه یک صله رحم و شادی روحی و روانی خیلی خوبی باشه ؛ گذشته از اینکه حالا بخواییم بگیم 13 روز نحسیه و بدرش کنیم . نه گاهی از بدترین چیزها میشه برداشت خوبی داشت و به نیکی گذروند . حالا یک روز رو به قصد و نیت شادی و دید و بازدید و جویای احوال شدن از نزدیک نه پیامک و تلفن خودش میتونه خیلی بار مثبتی رو به همراه داشته باشه . 

اینکه ما ایرانیان چنین روزی میزنیم به دل طبیعت نمیتونه فقط معنی نحس بودن رو داشته باشه بلکه میتونه نماد شادی ؛ باهم بودن ؛ نوشدن و... داشته باشه

خوب اکثر فامیل این روز رو در خونه خاله جمع شدیم تا حال و هوای غم دیده اونها رو تسکین بدیم . خاله کوچیکه سبزه عید رو پیش دختر خانم ها آورد و گفت بیایید سبزه گره بزنید . حقیقتا من هیچ سالی این کار رو نکرده بودم که البته به نظرم خیلی کار قشنگیه و شاید پشیمون هم شدم که چرا سال های قبل سبزه گره نزدم . که فکر میکنم از غرورم بود. کلا در برابر آقا مغرور بودم و می گفتم : من به خاطر ازدواج با یک آقا بیام و سبزه گره بزنم . عمرا ؛ می خوام صد سال نیاد خواستگاری . حالا من قبول کردم و آقا ناز کنه و از این جور حرف های یک دختر مغرور. مغرور که میگم واقعا مغرور بودم ها در برابر پسرها . همه می گفتن . از دختر و پسرهای فامیل تا دوستام ؛ همه این رو می گفتند .

خوب اون روز اینکار رو کردم . از خدا خوشبختی می خواستم و اینکه یک آدم مومن و پاک جلوی راهم باشه . برای هر دختری عاقبت به خیری مهمه . خاله کوچیکه که از جریان مطلع شده بودند با لبخند به من گفتند زود باش گره بزن . ان شاالله نزدیکه . من هم نیت کردم و گره زدم ...

گذشت و گذشت تا شد چهلم داماد خاله . فرداش پدر بزرگوار آقا طلبه دوباره به بابایی زنگیدند . آقاطلبه حساب و کتاب روز ها رو کرده بودند تا کی میشه چهلم تا دوباره اجازه خواستگاری بگیرند . خیلی هم دقیق. از سمج بودنشون خوشم اومد.

در طی این مدت خاله کوچیکه خیلی با من صحبت کرده بود و همچنین خواهرم . حرف من این بود نه راه دور دوست ندارم . نمی شناسمشون ؛ میترسم از ازدواج و تردید دیگه ای هم که داشتم این بود شاید آقا پسر " م" دانشگاه ، از آقا طلبه پاک تر و مومن تر باشه . بالاخره داشتم انتخاب یک عمر زندگی رو می کردم . گزینه های دیگه که اصلا به نظرم تیپ شخصیتی و فکری و عقایدی مون به هم نمی خورد و بعضی شون هم خانواده و... اما این دو نفر جزء انتخاب های من بودند که اتفاقا هر دوشون هم از لحاظ مالی از بقیه کمتر بودند. چه درآمد و چه پشتیبان مالیشون . اگه بگم پول اصلا مهم نیست دروغ گفنتم . در این شرایط جامعه ما اتفاقا پول میتونست مهم باشه اما در کنارش ملاک های دیگه ای هم در ذهن وجود داشت . مدیریت کردنم در امور مالی بد نیست . میشد با این قضیه کنار اومد البته بگم که من تنها دختر خونه بودم و حسابی تو رفاه و آسایش. خواهرم ده سالی هست که خونه شوهرشونه. ولی خیلی جون سخت تر از این حرفام که زود جا بزنم و نتونم از پس مشکلات بر بیام . 

خواهرم می گفت : ملاک خوب بودنه نه نزدیک بودن . دیوار به دیوار خونه بابا باشی ؛ شوهرت آدم بدی باشه به چه دردی می خوره نزدیک بودن . دعا کن مومن باشه ، دور و نزدیکش زیاد مهم نیست . البته جلوتر که بریم مزایا و عیوب دور و نزدیک بودن رو هم از باب تجربه بهتون خواهم گفت .

قرار شد اردیبهشت ماه که دقیقا روزش خاطرم نیست ؛ برای خواستگاری تشریف بیارند.

منتظر بقیه ماجرا باشید لطفا...

 

  • همسر یک طلبه

بسم الله العزیز

12/3/91 حرم امام رضا علیه السلام ، دارالحجه ؛ ولادت امام جواد علیه السلام و ماه رجب المرجب .

سالگرد پیوند خوردن قلبمان مبارک...

ان شاالله که مبارک و فرخنده باشه .

 

خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است

تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی

زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا

روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک میگویم

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

 26 اسفند ؛ یک روز سرد زمستونی ؛ حالا دیگه غم فوت داماد خاله هم فضا رو بیشتر غم انگیز و کسل کرده بود . غم بزرگی توی دلها نشسته بود . من به خاطر امتحانات داداش هام آخر هفته ؛ همراه مامان به روستا نرفته بودم تا آخرین امتحانات تموم بشه و بعد همگی با هم بریم روستا . از جریان بی اطلاع بودم که صبح زود بابا برگشت خونه که دیدم خیلی به هم ریخته است . گفتم چی شده ؟ انگار دیگه تحمل این درد رو نداشتند . گفتند : دختر خاله خونه خراب شده .

باورم نمیشد . شاید توی عمرم اولین بار بود که سنگینی غمی رو احساس میکردم . تمام وجودم سوخت و اشکهام سرازیر شد . یاد روزهای عقدشون بیشتر تحمل درد رو سخت تر می کرد .

راهی روستا شدیم . روز سوم درگذشت بود . همه فامیل و همسایه خونه خاله بودن . اصلا دلم نمی خواست وارد اون فضا بشم . سختی اون فضا داشت خفم میکرد . وارد خونه شدم . خاله تا من رو دید داد و گریه اش به آسمون رفت . می گفت : خودت روز عقد باهاش بودی . دیدی چیکار شد و...

خاله رو بغل کردم ؛ سر رو شونه هاش گذاشتم و بغضی که طی مسیر جا خشک کرده بود ترکید . دلم می خواست دنیا تموم شه . دلم می خواست چشمم به دختر خاله نیوفته . نمی خواستم او  رو تو لباس عزا ببینم . بدجور دلم به حالش می سوخت .

اون هفته خونه خاله بودیم که داداشم گفت : دوستم به همراه خانوادشون قراره بیان خونمون . ما که اون موقع روستا بودیم و مامان نمی تونست خاله رو تنها بگذاره . گفتند آدرس روستا رو بدید تشریف بیارن اینجا . دختر خاله خونه ی ما ساکن شده بودند. هر وقت به قصد دیدار و تفریح به روستا می رفتیم ؛ دیگه خونه دختر خاله که خونه خودمون بود می موندیم . برای پذیرایی از مهمون ها رفیم خونه . حقیقتا وارد شدن به خونه ای که تازه بنا شده بود و جهیزیه نو اون الان غبار غم گرفته بود بسیار غم انگیز بود . همه جا مرتب و زیبا .

مامان اکثر وسایل های داماد خاله رو که نمک روی زخم دختر خاله بود رو جمع کرد تا بلکه شاید از این درد کاسته بشه و خاطرات اذیتش نکنه . اما این ظاهر بود مگه خاطرات پاک شدنی اند . مگه دل کندن به ندیدن وسایل های شخصی کسی میتونه باشه .

برای من لحظه ها و ثانیه ها یاد آور خاطرات اند و مگه میشه ثانیه ها رو محو و نابود کرد . احساس ؛ این نعمت زیبای الهی مگه میتونه فراموش شدنی باشه .

این جریان رو تعریف کردم تا اگه کسی خدای نکرده زندگیش اینجور از هم پاشید فکر نکنه تنهاست . مشکلات برای همه هست . همه امتحان می شن اما هر کسی به طریقی . در مشکلی که اخیرا خودم داشتم . خواهرم گفت ؛ مگه تو از بقیه چی زیادی داری ؟ تو هم بنده خدایی . خدا دلش می خواد تو رو اینجوری امتحان کنه . مگه فقط مشکلات برای دیگرانه ؟

ان شاالله خداوند توفیق صبر و شکیبایی در مشکلات و سختی ها رو عنایت کنه . یادمون باشه " زندگی سخت آسان می گذرد " 

مهمون ها حول و حوش ساعت دو بعد از ظهر از راه می رسیدند . با مامان در تمیز کردن خونه و پختن غذا کمک کردم . بابا هم میوه و وسایل مورد نیاز رو تهیه کردند. دیگه کم کم مهمون ها از راه رسیدن . پذیراییمون در ورودیش از بیرون هم راه داشت . توی آشپزخونه چایی رو آماده کردم . کلا فکر نمی کردم ببینمشون چون خودم هم نرفتم توی پذیرایی .

میدونستم هدفشون از اینکه به خونه ی ما اومدن چی هستش اما به دلیل اون شرایط و از جایی که تا طرف رو نمیدیدم و شناخت کافی نداشتم کلا تمایلی به دیده شدن نداشتم . اما فرصت خوبی بود تا حداقل خانواده ایشون رو ببینم . برای من تنها آقایی که خواستگارم بود مهم نبود . در درجه اول پدر و مادر ایشون ملاک بودند . چون باور دارم ، این آقا توی خونه تربیت شده و الگو والدین بودند . فرزند بخشی از والدینه . حتما حرکات و رفتار و گفتارش از والدین نشات میگیره . چون قصد خانوادشون هم دیدن من بود خودشون به بهانه ی نماز خوندن اومدند توی اتاق خواب . به هر حال دیدار حاصل شد . خواهر و مادرشون در همون نگاه اول ؛ از بس که یه پارچه خانمم ، من رو بوسیدن و ذوق زده شدن . ( لبخند ) من هم کلی کیف کردم .

تمام حرکاتم رو زیر نظر داشتن . من کمی استرس از دیدار داشتم اما از برخورد و شیوه مهمون داریم چون مامان خوب بهمون یاد داده بودند دیگه خیالم راحت بود . کلا یه آدم اجتماعی هستم . آقایون و خانم ها اتاقشون مجزا بود . در حد آشنایی جزئی ؛ با هم آشنا شدیم .

مادرشون که زیر ذره بین من بودند ؛ به نظرم متین و با وقار و مرتب و در عین حال ساکت و آروم بودند . حجابشون هم خوب بود اما من از خواهرهاشون با حجاب تر بودم لذا از این منظر مشکلی نبود . حرکات و نوع نشستن و برخورد کردن و حتی غذا خوردنشون مودبانه بود . اما در لهجه تفاوت دیده میشد که به نظرم اومد زیاد نمیتونه مشکل ساز باشه . نماز خون و متدین بودند در نگاه اول . اما خوب این ها ظاهر قضیه بود هنوز تا شناخت بیشتر و عمیق تر که اصولا زیاد هم حاصل نمیشه فاصله بود . به نظر من ازدواج یه هندونه سر بسته است که تا چاقو نخوره هیچی معلوم نیست . ازدواج یه ریسکه با همه ی تلاش هایی که برای شناخت داری اما این نباید باعث بشه تا از تحقیق دلسردبشیم .

بعد اینکه نهار صرف شد . خواهرشون اصرار کردند که ظرف ها رو با هم آب بکشیم تا ایشون هم مجالی برای آشنایی داشته باشند . کلا آدم تیزی هستم . سریع دو هزاریه می افته . خواهرشون واقعا به نظرم آدم سخن ور و اجتماعی که خیلی راحت ارتباط برقرار میکنن بودند . من خودم تا زمانی که یه شناخت نسبی از طرف مقابلم بدست نیارم با او هم کلام نمیشم . این جزء عادت های منه . همین طور داشتن از خانوادشون و تحصیلات و تعداد نفراتشون میگفتن و خیلی ماهرانه متقابلا از زیر زبون من هم می کشیدن بیرون این ها رو . مدام از آقا طلبه می گفتن . اسمشون رو ؛ تحصیلات و موفقیت هاشون رو . خلاصه کلی اطلاعات از خانواده من جمع آوری کردند. به نظرم به خوب کسی مسولیت داده بودند . ماهرانه عمل می کردند . تند تند صحبت کردن خواهرشون رو نمی پسندیدم . خوب زیاد فرقی به حال من نداشت . ملاک پدر و مادر و اقا طلبه بود .

خیلی دوست داشتم پدر ایشون رو ببینم اما صد حیف که توی اتاق آقایون بودند و نمیشد پیشنهاد بدم همه یک جا بشینیم تا من  ذره بینم رو سمت شخص مورد نظردیگه بگیرم . همیشه برای من پدر شوهر یه چیز دیگه بود . از خدا می خواستم با کسی که ازدواج میکنم پدرشون در قید حیات باشه . یک پدر شوهر تقریبا میان سال ؛ مهربون ؛ مذهبی اما نه خشک مذهب ها در حد اعتدال ؛ سر سنگین و سر به زیر، خوش مشرب و خنده رو ؛ مرتب و خوش پوش مثلا شلوار پارچه ای و پیرهن سفید کمی موهاش سفید و قد بلند . خلاصه پدر شوهر رویاهام . اینجور تفکراتی داشتم . برای من همیشه پدر شوهر مهمتر از شوهرم بود . چون شوهرم میشد بخشی از ایشون . 

به نظرم اگه کسی ازدواج کرد باید خیلی دقت کنه پدر و مادر طرف چه طور هستن . اما بر خلاف میلم من قبل عقد زیاد موفق به دیدن پدر شوهرم نشدم . چیزی که خیلی برام مهم بود حاصل نشد و این خیلی بد بود . خدارو شکر الان ایشون خوب و محترم اند اما خوب بعضی از ویژگی های مهمی که واقعا دوست داشتم در وجود ایشون باشه نیست .

در اون دیدار من موفق به دیدن آقا طلبه و پدر ایشون نشدم فقط صداشون رو میشنیدم .

عصر که شد دیگه قصدبرگشتن به خونشون رو داشتن . گردنه امین الله به شدت یخ بندون شده بود و خطرناک. گفتم چرا با این سرعت ؟ شما تازه اومدید چرا قصد برگشت دارید .

دیگه داشتن لو می رفتن و حتی لبخند هم روی لباشون نشست. من که میدونستم هدفشون رو . دیگه بی خیال شدم و چیزی نگفتم .

وقتی متوجه شدن که عزاداریم دیگه چیزی نگفتند و برگشتند خونشون . لحظه رفتن میتونستم ببینمشون اما نمیدونم دلم نمی خواست . اشتیاقی نبود همان طور که قبلا گفتم از خواستگار خوشم نمیومد . احساس میکردم خواستگار یه جور اجباره . به زور می خوان من رو از خانوادم جدا کنند .

به هر حال بعد رفتنشون دیگه بهشون فکر نکردم . همه چیز رو فراموش کردم . انگار نه انگار که چنین مهمون هایی داشتیم .

حالا حالا ها ادامه داره ...

  • همسر یک طلبه

بسم الله الرحمن الرحیم

دعا برای عاقبت به خیری

رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ: 8 ؛آل عمران

پروردگارا، پس از آن که ما را هدایت کردی، دلهایمان را دستخوش انحراف مگردان و از جانب خود، رحمتی بر ما ارزانی دار که تو خود بخشایشگری.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همان طور که قبلا هم صحبتش شد و گفتم من جزء اون دسته از دخترهایی بودم که زیاد یا شاید گاهی اصلا به ازدواج فکر نمی کردم . وقتی میشنیدم که خواستگار دارم یا کسی پیشم غیر مستقیم اجازه خواستگاری می خواست واقعا اعصابم بهم می ریخت و ناراحت میشدم . و گاهی حتی گریه می کردم. همیشه به مامانم می گفتم نکنه به کسی اجازه بدید بیاد خواستگاری . من ازدواج نمی کنم.
یکی دو تا از خواستگار هام با دوستانم ازدواج کردن و الان صاحب فرزند هم هستند اما من زندگی آروم و ثابت رو دوست ندارم . گاهی میگم اگه با یکی از اون ها ازدواج کرده بودم الان مامان بودم . حسابی خندم میگیره ؛ چون خودم هنوز بچه ام . البته بماند که نی نی خیلی دوست دارم ....
نمیدونم شاید مردی که شاهزاده ی رویاهای من بود هنوز پیدا نشده بود  و شاید علاقه ای که به درس داشتم مانع می شد . به هر حال دوران دبیرستان تمایلی به ازدواج نبود.دوست داشتم برم دانشگاه و از اون مهمتر اینکه زود وارد اجتماع بشم . برای خودم شغلی دست و پا کنم . همیشه تنوع طلب و بلند پروازبودم و هستم. به یک هدف و نقطه قانع نیستم . دلم می خواد با آدم های موفق و بزرگ از لحاظ فکری و علمی نزدیک بشم . دلم می خواد زندگی پر هیجان و متفاوتی داشته باشم .
دوران دانشگاه هم ؛ تمایل افرادی که اتفاقا یکیشون ایده آل بود هم وجود داشت . یک پسر باهوش ؛ مذهبی ؛ متین ؛ مرتب اما مغرور . همین صفت مغرور بودنش مرا دچار تردید می کرد . البته غرور او در مقابل نامحرم را بسیار می پسندیدم اما گاهی به علت باهوش بودنش ؛ اجازه نمی داد اساتید هم او را دست کم بگیرند و به اصطلاح بگویند بالای چشمت ابرویه؛
روز ها می گذشت و من به قول دوستان خیلی بی عاطفه و بی احساس بودم . یکی از دوستام می گفت : دوست دارم عاشق شدنت رو ببینم . ببینم وقتی کسی رو دوست داری چه شکلی میشی . حتی او هم از علاقه اون آقا پسر باهوش به من پی برده بود و می گفت : خودم باید براش بیام خواستگاریت . خیلی به هم میایید و از این جور حرف ها . اما من که هنوز ویژگی مرد رویاهام رو به طور کامل در او ندیده بودم . برای بی خیال شدن دوستم از این قضیه گفتم : من خودم ؛ عشقی دارم که صد برابر این آقا بهتره .
دروغ نگفتم . مرد رویاهام همین طور بود .
برق گرفته بودش . گفت واقعا کسی رو دوست داری ؟ کجاییه ؟ چه شکلیه و...
گفتم باشه بعدا می بینیش . خدا رو شکر بی خیال شد .
گذشت و گذشت . راهیان نور از راه رسید . اسفند ماه راهی جنوب شدیم . این قدر فضای اون سفر و پسرهای بسیجی ناحیه که به اصطلاح خودشون مذهبی ؛سرشار از ریا بود که هنوز هم هنوزه ؛ دلم نمی خواد هیچ کدومشون رو ببینم .
+ قصد توهین به بسیجی ها رو ندارم . اتفاقا خیلی هاشون هستند که واقعا انسان های بزرگ و متدینی اند .
اما بعضی از افرادی که با ما در سفر بودند انسان های دروغ گو و ریا کار و منفعت طلب و... بودند .
که این افراد ؛ چهره سایر بسیجیون و افراد مذهبی رو هم در نظر دیگران خدشه دار می کنند . اما نباید بدی یکی را به پای دیگری نوشت . باید واقع بین بود .
فکه که بودیم به خدای مهربونم گفتم : خدایا خودت هدفم و نیتم رو آگاهی . من آدم های مومن و آدم های به ظاهر مومن رو در زندگیم زیاد دیدم اما از باطن کسی خبر ندارم و عاقبت رو فقط خودت عالمی . پس مرد رویاهای من ؛ اونی که با نیتم جوره ؛ اونی که خودت میدونی خوبه رو سر راهم بزار . ظرف خالی آوردم در خونت . به قدر کرمت ؛ عطا کن و شهدای فکه رو واسطه قرار دادم تا خدا به آبروی اونهام که شده عاقبتم رو ان شاالله ختم به خیر کنه .
هیچ وقت عشق قبل ازدواج رو دوست نداشتم البته من به عشق های پاک که به یاری خدا به هم می رسند رو قابل احترام و ارزشمند می دونم و زندگی بی عشق معنا نداره . اما از این می ترسیدم اونقدر عاشق بشم که چشمم از دیدن حقیقت کور شه و خدای نکرده در زندگی به شکست بخورم لذا دوست داشتم که بیشتر با عقل تصمیم بگیرم برای ازدواج تا با احساس . و تا ؛ مقداری از اون صفات مورد علاقه رو در فرد مورد نظر ندیدم تصمیم به ازدواج نگیرم . یک بعد دیگه اون هم این بود که واقعا از ازدواج می ترسیدم و خیلی محافظه کار شده بودم .
با شهدای فکه قرارو مدارهامون رو گذاشتیم و تقدیر رو سپردیم دست خداوند .
دو یا سه روزی از برگشتنم از راهیان نگذشته بود که خبر غم انگیز فوت " داماد خاله " به گوش رسید . که هنوز خانمش تازه باردار شده بود و نو خونه بودند .
+ حالا که بی اختیار یادی شد از ایشون لطفا فاتحه ای برای شادی روحشون بخونید . اللهم صلی علی محمد و آل محمد ... ممنون
غم انگیز ترین اتفاق زندگیم . به خصوص اینکه خودم شاهد عقدیشون بودم و خودم اکثر کارهای عقدشون رو انجام داده بودم .
اون هفته خونه خاله بودیم که 26 اسفند آقا طلبه که دوست داداشم بودند به داداشم زنگیدند و گفتند که قصد دارند با خانواده تشریف بیارند خونمون اما دلیل دیدار رو نگفتن و هدفشون معرفی من به خانوادشون بود .
اما من تا فهمیدم که طلبه اند دو هزاریم افتاد و یاد فکه افتادم .
همین که ایشون طلبه بودن دلیل بر قبول قضیه نبود . من از خداوند یک همسر پاک و مومن خواسته بودم نه طلبه .
تو هر قشری خوب و بد هست . همه ی طلبه خوب یا بد نمی شن . و قشر های دیگه هم همین طور.
این آقا باید از توی صافی ویژگی های مد نظر من می گذشت تا میشد آقای من ...
تا اینجای ماجرا رو داشته باشین تا بعد...
و من الله توفیق

  • همسر یک طلبه

ازدواج

۳۱ ارديبهشت ۹۳

هو العشق

سلامی پر از محبت و عاطفه به دوستان عزیز

به در خواست یکی از دوستان ؛ قراره از جریان ازدواج خودم و آقا طلبه ی مهربونم بنویسم .

قبلش این گل زیبا رو به رسم محبت تقدیم شما می کنم ...

همگیتون دعوتید ...

لطفا برای خوش بختی و عاقبت به خیری مون دعا بفرمایید ...

  • همسر یک طلبه

تقلب با چه طعمی ؟؟؟

۲۹ ارديبهشت ۹۳

بسم الله العالم

این روزها تنور امتحانات داغ است و تقلب هم چاشنی آن شده ...

به قول برادرم تا تقلب نباشد امتحان معنی ندارد یا اینکه فصل امتحانات با تقلب زیباست .

فصل امتحانات برای من همیشه قشنگترین و لذت بخش ترین خاطرات را به همراه دارد . نمی دانم چرا ؟ اصلا حضور روزانه در کلاس درس را دوست نداشتم . فقط می خواستم روزهایی تکراری بگذرد و فصل امتحانات از راه برسد . شماره میز ؛ شماره کلاس و حضور مراقبین ؛ رسمی بودن آزمون را دوست داشتم . البته گاهی تقلب هم آزمون را جذاب تر می کرد . گاهی فاز شیطانی و گاهی فاز مذهبی به سرمان میزد و تقلب جایگاهش را در ذهن به زشت و زیبا مبدل می نمود .

 

یادم می اید دبیرستانی که بودم ؛ میز و نیمکتمان سه نفره بود . موقع امتحانات ؛ دو کلاس اولی نشستیم و وسطمان یک کلاس دومی بود . از بخت خوش اقبالمان دختر عمه عزیز که بسیار هم باهوش بود شماره اش به میز من افتاد . مرا بگویید قند توی دلم آب شد که هیچ . با خود می گفتم آخ جون . فدات بشم خدا هوامو داری .

البته من هم بچه زرنگ بودم ها اما گاهی شیطنت بازی هایمان گل می کرد و لای کتاب را در حد یک ادای دین باز میکردیم که پدر نگوید جواب زحماتم چی شد یا مادر نگوید خوب اگر درس نمی خوانی پس شوهرت میدهم تا بچه قد و نیم قد از سر و کولت بالا بروند . حقیقتا اصلا خوشم از مرد ها نمی امد . به نظرم مردها ، کودکانی بزرگ هیکل اند که مدام باید مواظبشان بود . تر و خشکشان کرد و از گل نازک تر به انها نگفت . وای از روزی که نازشان را نکشیم . دنیا عوض شده ! حالا زن ها باید ناز مردشان را بخرند .

خدایا کارمان به کجا که نکشیده ...

بگذریم ...

آن روز ؛ دنیا به من رو کرده بود و دختر عمه جان برگه ام را برداشت و همه را جواب داد . من هم یه نفس عمیق .

روزی معلم مطالعاتم که بسیار یکدیگر را دوست داشتیم مرا که همیشه سر کلاسش داوطلب بودم و نمره های بیست ردیف میکردم ؛ وقتی دید یک سوال را نمی توانم جواب بدهم به میز پشت سری نشاند و داخل برگه ای کوچک نوشت : داخل کشوی میز کتاب هست بردار و جوابت را بنویس . نمی دانم شاید داشت مرا امتحان می کرد . من که به غرورم بر می خورد با این همه نمره بیست حالا برای یک سوال سابقه ام را خراب کنم ؛ سری به علامت منفی تکان دادم و فکر کردم و در نهایت نمره ام بیست شد . معلم ام لبخندی زد و چیزی نگفت ... واقعا لذت بخش بود برایم . 

دوران دانشگاه هم تقلب می کردم اما خیلی کم بیشتر تقلب می رساندم و برگه جواب را در اختیار دوستان می گذاشتم .

سال آخر دانشگاه واقعا طعم شیرین تقلب نکردن و نمره عالی گرفتن را چشیدم . 

گاهی میشد که هر چه فکر میکردی نمی توانستی جوابی برای سیاه کردن لااقل برگه امتحان پیدا کنی ؛ آنوقت میدیدی کسی ایستاده و می گوید آقا لطفا یه برگه دیگه ؛ اینجا بود که می خواستی صندلی را در حلقش فرو کنی تا دیگر برگه خالی طلب نکند یا به قول دوستان خودکار را در چشمانش فرو میکردی تا دیگر سوالی برای جواب دادن نبیند .

بعد نیست گاهی برای مرحم دل دیگران تو هم کمی کوتاه بیایی و از جواب دادن منصرف شوی . آخر تا کی خودنمایی ...

برادرم می گفت : یک روز درس نخوانده بودم و سر جلسه امتحان کنار شاگرد دوم کلاس نشستم که اتفاقا حفظ کردنش عالی بود و درسی مثل تاریخ که برایم جالب نبود را حسابی قورت میداد. آنقدر زیاد توضیح داده بود که هر چه نگاه میکردم جواب را نمی یافتم . سرم را روی میز گذاشتم و خندیدم . مراقب که متوجه من شد و دید نمی توانم بنویسم چیزی نگفت . بعد امتحان به دوستم گفتم خلاصه ی جواب های امتحان در کتاب وجود دارد برو ببین درست نوشتی ؟ همگی خندیدند . اینجاست که دلت می خواد بزنی له اش کنی واقعا ...

اما بعد اینکه متوجه شدم تقلب اشکال دارد دیگر تقلب را روانه ی خانه ی بخت کردم و طعم شیرینش را چشیدم . به امید روزی که تقلبی نمک امتحان نباشد...

حکم تقلب در امتحان از نگاه مراجع تقلید:

 

حضرت آیت الله خامنه ای:

تقلب حرام است ولی اگر تخصص و مهارت لازم را برای کاری که برای آن استخدام شده دارد و مقررات استخدام رعایت شده استخدام و دریافت حقوق اشکالی ندارد.



*حضرت آیت الله مکارم شیرازی:

در صورتی که در یکی دو ماده درسی تقلب کرده باشد هر چند کار خلاف کرده ولی مدرک گرفته شده و ادامه تحصیل و استخدام با آن مدرک اشکال ندارد.

*حضرت آیت الله سیستانی:

استفاده او اشکال ندارد گرچه عمل او جایز نیست.


حضرت آیت الله صافی گلپایگانی:

تقلب در هر امری جایز نیست.

 

 

 
  • همسر یک طلبه

خاطرات طنز دفاع مقدس

۲۹ ارديبهشت ۹۳

گچ پژ

اول که رفته بودیم گفتند کسی حق ورزش کردن ندارد . یک روز یکی از بچه ها رفت ورزش کرد مامور عراقی وقتی او را دید در حالی که خودکار و کاغذ دستش بود برای نوشتن اسم او جلو آمد و گفت : ما اسمک ؟ اسم تو چیست ؟

رفیقمون که شوخ بود برگشت گفت ؟ گچ پژ !!

باور نمی کنید تا چند دقیقه اون مامور عراقی هر کاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست ول کرد گذاشت و رفت و ما همین طور می خندیدیم .

کج بز ؛ جج تز !!!

________________________________________

یاد آوری : در زبان عرب ؛ حروف گ ، ژ ، چ ، پ - وجود ندارد . همان گچ پژ خودمان

  • همسر یک طلبه

پاسخ به سوالات ...

۲۸ ارديبهشت ۹۳

سلام بانو

سوال داشتم: فرق حقوق حوزه با حقوق قضایی که دانشگاه تدریس میشه چیه?
من دانشجو حقوقم بخاطر جو بد دانشگاه دوس دارم برم حوزه!!!احساس میکنم  از اطرافیانم دارم تاثیر میگیرم....لطفا کمکم کنید آیندم داره نابود میشه....

سلام علیکم
بنده هم فارغ التحصیل دانشگاهی هستم و بنا دارم ادامه هم بدهم . فکر نمیکنم جو همه ی دانشگاه ها بد باشد اما این را هم قبول دارم که برخی دانشجویان فضای دانشگاه را محل خوش گذرانی و فقط به نیت گرفتن مدرک ؛ تجربه میکنن که این بسی تاسف بار است .
باز هم این نیت و هدف خودتان است که مسیر را مشخص میکند . اگر به قصد تحصیل و تکمیل بار علمی در این مسیر گام نهاده اید باید بگویم  اعتماد به نفس خود را بالا ببرید و عزت نفس خود را حفظ کنید .
بسیار دانشجویانی را می شناسم که محیط خوابگاه و دانشگاه آنان را به گمراهی کشانده و منزلت انسانی خود را به هوا و هوس فروخته اند . این خود شما هستید که اگر خداوند را آگاه و بینا در همه ی امورتان ببینید راهی بر تسلط شیطان در وجودتان نیست و اینجاست که به ایمان خود عشق می ورزید و طعم شیرین آن را احساس خواهید کرد وگرنه روزگار فریبنده است و گرگ ها بسیار...
محیط حوزه علمیه را کم وبیش البته از بیرون احساس کرده ام . بسیار محیط خودمانی ؛ صمیمی؛ پاک و جای رشد و تعالی دارد .
اگر علاقه به این محیط دارید که بسیار هم خوب است . چون هم بار علمیتان بالا می رود و هم بار معنویتان . این دو بعد به نظرم برای زندگی ضروری هست .
حتی اگر حوزوی هم نباشیم باید از جلسه ها و کلاس های اخلاق استادان بزرگ بهره مند شویم تا مسیر زندگی و شیوه ی زندگی خود را طبق آیات و روایات تنظیم کنیم که حتما طعم شیرینش را احساس خواهیم کرد .
بنده در این مدت کمه هم صحبتی با طلاب به این موضوع واقف شده ام و زندگی بر محور اسلام و قرآن را بسیار دلنشین می دانم .
بنده از رشته شما اطلاع چندانی ندارم اما از جایی که پرسیدم و مطلع شدم این شد که :
رشته حقوق در حوزه با رشته حقوق قضایی در دانشگاه فرقی از لحاظ تحصیل و تدریس نمی کند اما :
مدرکی که دریافت میکنید ؛ مدرک رشته حقوق دانشگاهی مهر وزارت علوم و تحقیقات هست اما مدرک حقوق حوزه مهر حوزه علمیه هستش .
و ضمنا اگه آقا بخواهد با رشته حقوق از دانشگاه به حوزه بیاید ؛ حوزه علمیه قبول نمی کند .
التماس دعای عاقبت به خیری دارم ...
و من الله توفیق
  • همسر یک طلبه

اکسیر محبت

۲۸ ارديبهشت ۹۳

اکسیر محبت، این نعمت بی کران الهی، سخت ترین فلزها را به طلا تبدیل می کند.

محبت، رمز زیبایی زندگی
پیامبر (ص) می فرمایند: هرچه ایمان انسان کامل تر باشد، به همسرش بیشتر اظهار محبت می کند.
بحارالانوار، ج103، ص228
بارش کنید؛ مهرتان را بارش کنید، عشقتان را بارش کنید، فکر مثبت و سازنده تان را بارش کنید. بارش تبسم، بارش لبخند، بارش انرژی مفید... همین امروز فکر کنید چه چیزی را باید بارش کنید. مهرتان، عشقتان، پولتان، دانشتان، وقتتان...
همه چیز با خدا ممکن است. م. حورایی. صص51 و65

رسم مهربانی

نگاه پرمهر

پیامبراکرم (ص) فرمودند: وقتی مرد به زنِ خود با محبت می نگرد و زنش به او با مهر می نگرد خداوند به دیده رحمت بر آنها می نگرد.
نهج الفصاحه، ص124، ح 621
یکی از راه های تقویت انس، دل دادن به سخن یکدیگر و نگاه پرمحبت به یکدیگر کردن، لبخند زدن به روی همدیگر و با هم غذا خوردن است که متأسفانه گاهی مراعات نمی شود، بچه ها می آیند، خسته هستند، مادرغذای آنها را می دهد. بعد آقا می آید، غذای او را می دهد و بعد هم خودش غذا می خورد. در حالی که هم غذا شدن احساس متقابلی را ایجاد می کند. یک احساس مشترکی ایجاد می شود که بسیار مؤثر است.
خانواده پویا، ج5، ص41
 

زیباترین عبارتها

امام صادق (ع) می فرماید: وقتی کسی را دوست داری به او خبر بده
بحارالانوار، ج71، ص181
نبی اکرم (ص) غیر از اینکه ابراز علاقه می کردند، در انتخاب نام، الفاظی را انتخاب می کردند که بار عاطفی داشته باشد. روانشناسان اینها را کوچک های بزرگ می دانند. واقعاً وقتی می خواهیم شوهرمان یا همسرمان را صدا بزنیم با یک نام مهرآمیز، آغشته به محبت صدابزنیم، او را به فامیل صدا نزنیم، اینجا که اداره نیست، اسمش را بگوییم، تازه اسمش را هم به محبت آغشته کنیم. اینها کمک می کنند که همدیگر را دوست داشته باشیم و از همدیگر لذت ببریم.
خانواده پویا، ج6، ص 33
به نقل از دکتر شاملی

همکاری و یگانگی روح ها
خیلی خوب است که زن وشوهر در کارها به هم کمک کنند. آقا کار علمی دارد. خانمش می تواند به او کمک کند. با هم کتاب خواندن خیلی خوب است. یک صفحه او بخواند و یک صفحه دیگری؛ این ها موجب همدلی و انس بیشتر می شود. همکاری و هم غذایی و هم صحبتی در منزل خیلی مؤثر است. زندگی را لذت بخش می کند. انسان مؤمن باید ازلذت های حلال پروردگار برخوردار شود. خداوند دوست دارد از آن چیزهایی که مجاز شمرده است، بندگانش استفاده کنند. همان طوری که دوست دارد آن چیزهایی را که منع کرده است، بندگانش انجام ندهند.
خانواده پویا، ج5، ص 41
به نقل از حجه السلام سید علی اکبر حسینی

نشانه های عاشقی
سول اکرم (ص) می فرماید: بهترین هدیه و برترین عطیه، کلام حکمت آمیز است که ابتدا خود آنرا بیاموزد آنگاه به دیگران بیاموزد
میزان الحکمه، ج14، ص 6650، حدیث 21206

عبوراز موانع محبت

حفظ محبت، ازرسیدن به آن، دشوارتر است. چنانچه، حفظ ایمان از ایمان آوردن سخت تر است... موانع حفظ محبت و ایمانتان را مرور می کنیم تا آفتهایی را که پایه های بنای مهربانی را تهدید می کنند، بشناسیم و با آنها مبارزه کنیم...

من محوری ممنوع

مردان و زنان باید من خود را حذف کنند. یعنی از خود خارج شوند و به ما برسند؛ تا زمانی که من خود را مطرح می کنند و میل خود را حق خود می دانند. سلیقه خود را حق خود می دانند، نمی توانند زندگی پایداری داشته باشند، مرد یا زن هم ندارد. همه باید من خود را حذف کنند تا در «ما» حل شوند تا به کمال و تعالی برسند.
خانواده خوشبخت، دکتر ا. کیهان نیا، ص 270

دوری از جدال

امیرالمومنین (ع) می فرماید: «اذا مدحت فاختصر اذا ذممت فاقتصر» اگر خواستی کسی را ستایش کنی، مختصربگو، اگر خواستی کسی را هم مذمت کنی، کوتاه بگو.«الافراط فی الملامه یشب نیران اللجاج» افراط در سرزنش آتش لجبازی را گسترش می دهد و شعله ور می کند
خانواده پویا، ج1، ص 25

آتش لجاجت را خاموش کنیم

امیرالمومنین علی (ع) در نامه ی خود به مالک اشتر می فرمایند: «تا جایی که می توانید عیب همدیگر را بپوشانید.»

محبت متفاوت مردان

این خیلی ناراحت کننده است که برخی از زنان می گویند همسرشان به آنان ابراز علاقه نمی کند. زمانی که بیشتر وارد عمق ماجرا می شوم و به جمع آوری اطلاعات از زندگی این زنان می پردازم، متوجه می شوم که شوهرشان به خاطر آنان کارهای بسیاری انجام می دهد که آنها اصلاً متوجه اش نیستند. این بدان خاطر است که برخی از زنان نمی دانند نحوه ی ابراز علاقه مردان با زنان متفاوت است. مردان خیلی اهل حرف نیستند، آنان بیشتر مرد عمل هستند. مرد با عمل خود به نوعی با همسر خود صحبت می کند. شما باید این واقعیت را بپذیرید و نوع ابراز علاقه همسرتان را بشناسید. اگر نحوه ی ابراز علاقه شوهرتان را بشناسید و به درستی به آن پاسخ بدهید، مطمئن باشید محبت او به شما چند برابر خواهد شد.
قدرت زن، دکتر لارا شلسینگر، ص 251
منبع: دفتر دوم - همسرداری کلبه ی مهر

  • همسر یک طلبه

مرد من ...

۲۳ ارديبهشت ۹۳

من نمی‌فهمم چرا هیچ کس نمینویسد از مردهــا
از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان
… … از آغوششان
از عطر تنشـان،
از صدایشــان…
پررو می‌شوند؟
خب بشوند….
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟
مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها
همین نگاه‌ها
همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی
سرِپا نمانده‌ایم؟…
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند
من می‌خواهم
مَردَم بداند دوستش دارم….

مهربانم روزت مبارک

  • همسر یک طلبه

دلم گرفته ای دوست ...

۱۸ ارديبهشت ۹۳

 


دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من

گراز قفس گریزم کجا روم، کجا من!

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل

چو تخت پاره بر موج رها رها رها من

زمن هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که ترکنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود! نبودنم چه کاهد!

که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته، ای دوست هوای گریه با من.

 سیمین بهبهانی

 

  • همسر یک طلبه

چقدر سخته وقتی متوجه میشی ؛ پای منفعت که برسه چه زود زیر پات خالی میشه و بعد سقوط آزاد ....

و چقدر شیرین میشه وقتی میبینی  لحظه های اخر ؛ خدا از اون بالا بالا ها دستت رو گرفته ...

و هیچ وقت تنهای تنها خدا ؛ تنهات نمی گذاره 

اینجاست که اون لحظه زندگیت رو با هیچی عوض نمی کنی 

خدای من دوستت دارم

  • همسر یک طلبه

پایان سفر سرزمین عشق

۱۷ ارديبهشت ۹۳

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

دلم در تنگه ی چزابه گم شد 

چزابه ؛ اسمی بس عجیب . به چزابه که رسیدیم باز هم مثل همیشه صحرا ؛ خشکی ؛ خاک و گرمای سوزان 

هوا خیلی گرم بود بی اختیار تشگی هجوم می آورد . یه تنگه ی خیلی کوچیک و پرت . تا چشم کار میکرد بیابون . نه درختی ؛ نه سر پناهی ؛ نه خاکریزی ؛ نه سر سبزی .

غریت بیداد میکرد . ساکت و آرام ؛ مقتل اسماعیلیان ؛ چزابه ...

از اتوبوس که پیاده شدم رفتم دل تنگه ...

همین جور که داشتم قدم میزدم دیدم کمی اونطرف تر یه زیر انداز پهنه ؛ از فرصت استفاده کردم و دو رکعت نماز عشق خوندم و زیارت امام حسین سلام الله علیها .

با یکی از بچه های علوم قران که داشتیم زیارت میکردیم . حسابی دلش از غربت اون فضا گرفت و اشکاش سرازیر شد . من که مات و مبهوت بودم به اطرافم یه نگاهی کردم . دیدم چند شهید گمنام اونجا دفن شدن و با نی ها براشون یادمان ساختن . مردان بی ادعا ...

حسابی دلم آتیش گرفت . گفتم مادراشون کجان . چرا اینجا ؛ چرا تنها ؛ چرا تو این بیابون . سرم رو به یادمان تکیه دادم و نجوای عاشقانه ...

بعد شلمچه که بهترین اتفاق زندگیم بود . چزابه دلم رو گیر خودش کرد . 

---------------------------------------------------------------------------------------------

تنگه چَزّابه یا چزابه نام منطقه‌ای در ۱۷ کیلومتری شمال غربی شهر بستان در استان خوزستان است. تنگه چزابه بین تپه‌های رملی و هورالهویزه و بر سر مسیر مرزی فکه – بستان قرار دارد و در کنار مرز ایران و عراق واقع شده است.[۱]

این تنگه که از دید رزمی بسیار استراتژیک می‌باشد. در دو سوی این تنگه تپه‌های شنی و هور هویزه جای‌گرفته‌اند. جاده‌ای در خاک ایران، چزابه را به فکه و جاده‌ای دیگر این منطقه را به العماره در عراق می‌پیوندد. دهانه این تنگه نیز نزدیک به یک‌ونیم کیلومتر می‌باشد.

این تنگه که از دید رزمی بسیار استراتژیک می‌باشد. در روند جنگ ایران و عراق تنگه چزابه یکی از پنج محور تازش عراق به ایران بود. ارتش عراق پس از سه روز درگیری در نوار مرزی در تاریخ ۳ مهر ۱۳۵۹ از تنگه چرابه عبور کرده و به طرف تپه های الله اکبر و بستان پیش رفتند. این منطقه در تصرف نیروهای عراقی قرار داشت تا اینکه در تاریخ ۸ آذر ۱۳۶۰ در جریان عملیات طریق‌القدس نیروهای ایرانی این نقطه را بازپس گرفتند. در آستانه عملیات فتح‌المبین در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ نیروهای عراقی با هدف به تاخیر انداختن عملیات فتح المبین و منظور تصرف مجدد شهر بستان، با حمله به این تنگه دست به عملیات متقابل زدند. این عملیات ۱۰ روزه ارتش عراق که عملیات تنگه چزابه نام داشت صدام حسین رئیس جمهور عراق شخصاً در منطقه حضور یافت و هدایت عملیات را به عهده گرفت. این عملیات که تا ۲۷ بهمن ادامه داشت یکی از خونین ترین صحنه های جنگ ایران و عراق رخ بود و عراقی‌ها توانستند نخستین خاکریز نیروهای ایرانی را تصرف کنند و منطقه ای به عمق ۸۰۰ متر را با آتش کنترل کنند. در تاریخ ۱ اسفند ۱۳۶۰ چهار گردان از نیروهای سپاه پاسداران به فرماندهی حسن باقری طی عملیات امیرالمؤمنین یا جنگ چزابه از منطقه رملی شمال تنگه(تپه نبعه) وارد عمل شده و با یورش به نیروهای عراقی آنان را از تنگه دور کردند

فتح المبین بهار نیروهای مصلح

فتح المبین اما بسیار خوش آب و هوا و زیبا بود . منطقه ای بزرگ و با ارتفاع زیاد برخلاف چزابه .

اصلا غریبی در فتح المبین معنا نداشت . از ورودی که وارد شدیم باید از میان کانال ها می گذشتیم . هنوز مناطقی که پاک سازی نشده بودند و مین ها از دل خاک چشمک زنان تو را دنبال میکردند . پا به پای راوی فتح المبین را کالبد شکافی میکردیم و شهدا همراهیمان می کردند.

راوی چند ترکش که یادگار جبهه بود را بهمان یادگاری داد که هنوز هم دارمش . لمسش میکنم و از شدت تیزی وسخت بودنش گاهی ترس در وجودم پیدا می شود . و شجاعت دلاوران بیش از پیش خودنمایی میکند . 

اینجا آخر سفر سرزمین عشق است و چقدر دل کندن دشوار ...

حتی نمی خواهم به پایان بیندیشم . عطر شهدا احساس می شد و چه خوش میزبانهایی بودند.

تعجیل در فرج و شادی روح شهدا صلوات

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 

 

عملیات فتح المبین در ساعت سی دقیقه بامداد روز دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا علیها السلام در جبهه جنوبی در منطقه غرب شوش و دزفول با وسعت حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع انجام می‌شود. طرح‌ریزی عملیات فتح المبین از اواسط آبان ‌١٣٦٠ آغاز شده بود.

ین عملیات با فرماندهی مشترک ارتش و سپاه با استعداد ۳۵ گردان ارتش و ۱۰۰ گردان از سپاه، جمعا به تعداد حدود صد هزار نفر نیرو صورت گرفت و در مقابل ارتش عراق از استعداد ۷ تیپ زرهی، ۲۰ تیپ پیاده، ۱۰ گردان توپخانه معادل با حدود ۸۰۰۰۰ تا ۱۶۰۰۰۰ نیرو برخوردار بود.

 

  • همسر یک طلبه

برای مهربانم

۱۳ ارديبهشت ۹۳

آقایی


اگر کلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست

اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلبهاست

اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست

اگر کلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست

اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست

پس با تمام وجود فریاد میزنم

دوستت دارم

  • همسر یک طلبه

شما خیال نکنید خالق کائنات را باید بیرون از دلتان پیدا کنید، بلکه او در وجود شما جلوه و مکان دارد، لذا خدا را در اعماق وجود خویش بیابید، از یکی از سالکان اهل عرفان و سیر و سلوک را  پرسیدند: «خدا را در کجا بیابیم؟»، آن عارف بدو پاسخ داد: «در کجا گشتی که او را نیافتی؟!»

  • همسر یک طلبه

ممتاز و نمونه شدن برای یکسال است،

                        و ماندگار شدن برای یک عمر؛

سلام بر معلمی که هر سال نمونه است و یک عمر ماندگار ...

 

  • همسر یک طلبه

این الرجبیون ؟؟؟

۰۹ ارديبهشت ۹۳

بسم االله الغفار
سلام و وقت به خیر به شما بزرگواران و مهربانان که همراهیتان مایه ی دلگرمیست و حضورتان نشانه ی سرشت پاکتان
رجبیون کجایید که ماه رجب داره از راه می رسه و فرصت پیدا شدن ، خودسازی ، خدایی شدن ، غباررویی ، یک رنگ شدن ، بنده شدن دوباره در خونه ها رو میزنه .
خداوند رحمت العالمینه و لحظه به لحظه زندگیمون داره صدامون میزنه و عاشقانه و دلسوزانه دعوتمون میکنه تا شاید تلنگری باشه برامون و از خواب غفلت بیدار بشیم و به خودمون بیاییم که چیکاره ایم ؟
از کجا آمده ایم ؟ چرا آمده ایم ؟ و به کجا خواهیم رفت ؟...
آرامش رو داریم کجا جستجو میکنیم ؟ معنی عشق چیه ؟ چرا عاشق میشیم ؟ چطور عاشق میشیم ؟
وقتی بر میگردم و به زندگیم و حوادث اون نگاه میکنم . لحظه به لحظه این زندگی ؛ خداوند جریان داشته و من غافل تر از همیشه ...
ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها  تو پارک نشسته بودم و صدای مولودی هم پخش می شد . گفتم خدایا چقدر تو من رو دوست داری . آیا من لایق این دوست داشتنم . من با این همه کوله بار سنگین گناه ! ازم خسته نشدی ؟ به خواهرم گفتم خدا خیلی من رو دوست داره . همیشه زندگی رو طوری برام رقم زده که به صلاحم بوده و از خیلی عواقب بد که الان میبینم اگه اون راه رو رفته بودم الان چی میشد نجاتم داده . چه بد بنده ایم من ...
خدایا شکرت به خاطر نعمت سلامتی که همیشه کفر نعمت دارم تا شکر نعمت .
خدایا شکرت به خاطر اینکه هنوز این فرصت رو دارم طی روزهای عمرم صدات بزنم و بگم خدااااااااااااااااااا .
خدایا شکرت که با این همه رو سیاهی و گناه ؛ رو ازم نگرفتی .
خدایا دوستت دارم به قدی که فقط خودت میدونی . فرصت بندگی رو بهم بده . بندگی برای تو از هزار تا پادشاهی لذت بخش تره . بنده ناچیز تو ؛ منه پاییزی
پنج شنبه اول ماه رجبه . سفارش شده :
اگه ان شاالله خداوند توفیق داد ؛ پنچ شنبه روزه بگیریم و شب جمعه 6تا 2 رکعتی نماز ؛ مثل نماز صبح که در هر رکعت یک حمد و سه قدر و 12توحید داره . بعد نماز هم 70 مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و همین طور زیارت امام حسین علیه السلام
در شب لیله الرغائب هر آرزویی داشته باشید ان شاالله برآورده خواهد شد .
از همتون التماس دعای عاقبت به خیری دارم .
برقرار و سرفراز باشید...

  • همسر یک طلبه

...

۰۶ ارديبهشت ۹۳

زمان خیلی کند است 

برای کسانی که انتظار میکشند. 

خیلی کوتاه برای کسانی که شاداند .

ولی برای کسانی که عاشق اند 

زمان جاودانگی است.

 

  • همسر یک طلبه